» دسته‌بندی نشده » سند؛ یادی از شیر حماء

سند؛ یادی از شیر حماء

خرداد ۱۵, ۱۴۰۱ 0۰


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ وحید جلیلی درباره 

تیر۱۴۰۰. واتساپ زنگ زد.

پروفایل؛ عکس حمزه بود با یکی از رفقایش که نمی‌شناختم.

چه شده است یاد ما کرده شیر حماء.

***

سال ۹۶ در سوریه دیده بودیم هم را. من در سفر تفریحی ـ ژورنالیستی در آخرین روزهای جنگ و او که تازه برگشته بود از بوکمال.

چه شبی را صبح کردیم با سرداران جوان جبهه مقاومت حاج مهدی، کمیل، دکتر محمد و حمزه.

حفاظت اجازه نداد دوربین را روشن کنم.

بچه‌های آذربایجان و خراسان جنوبی و کرج و … بزمی داشتند دیدنی. و حمزه «بچه تهرون»شان بود.

«می‌بینی آقا! ما بچه تهرون با این یال و کوپال شدیم سرباز این بچه داهاتی‌ها» و خنده‌اش می‌رفت به آسمان.

چه برقی می‌زد چشم‌هایش وقتی اسم فرمانده‌اش ـ حاج مهدی ـ را می‌برد؛ همان بچه داهاتی را. و تعریف کرد ماجرای به هم رسیدنشان را با داعش در شب عملیات.

«زدیم به هم. قاتی شدیم. اونام لامصبا همه تیپی داشتن مثل ما. فارس و ترک و عرب و… .حیرون شده بودیم همه، ما و اونا. یه دفعه دیدیم حاجی داره داعشیا رو فرماندهی می‌کنه با چه اعتماد به نفسی؛ و دوباره خنده‌اش به سقف رسید.»

آقا حمزه فیلم ‌هالیوودی زیادی می‌بینی نه؟

می‌خواستم لجش را در بیاورم که شوق روایتش بیشتر بشکفد.

لبخند زد: «آره»

«راست می‌گی کی باور می‌کنه صحنه‌هایی رو که ما دیدیم» و رفیقش آمد به کمک.

«یکی از داعشیا شک کرد. به حاجی گفت: تو کی هستی؟ دلم ریخت. گفت الانه که لو بره. حاجی یه فریادی سرش کشید که یارو مطمئن شد خود ابوبکر بغدادیه…»

و دوباره خنده شیربچه‌های خمینی؛ شاگردان حاج قاسم که آن روز هنوز شهید سلیمانی نبود.

***

قرار شد تهران هم را ببینیم.

آمده بود حسینیه هنر و من مشهد بودم.

و یکی دو ساعتی گپ زده بود با بچه‌ها و خاطره گفته بود؛ نه فقط از سوریه که بیشتر ، از فتنه ۸۸. زندگی‌اش را روایت کرده بود تا فتنه.

و بعدش بچه‌ها  هرچه پیگیری کرده بودند جلسه بعدی سر نگرفته بود.

حفاظت گیر داده بود باز.

***

و حالا زنگ زده حمزه. بعد چند سال. پروفایلش را که می‌بینم شوق صدایش در دلم می‌جوشد.

سلام برادر. چه خبر یاد ما کردی
بخارایی هستم آقای جلیلی

اسم جهادی‌اش را می‌دانستم فقط. پس فامیلش بخارایی است

بله آقا حمزه؛ حماء رسیدیم خدمتتان
خبر ندارید پس شما؟
از چه؟
شهید شد حمزه.

سکوت می‌کنم.

ببخشید نمی‌دونستم خبر ندارین.

****

می‌شود سکوت کرد هفته‌ای و ماهی و سالی و  بیشتر.

صداش انگار هست همه جا اما.

آن بچه تهرون اهوازی، مرد میدان؛ لات عارف.

شجاعتش به چشم می‌آمد اول از همه.

شکل شیر بود در نظرم. با آن صدای محکم مردانه.

آن شجاعت، ملاحظه‌ای باقی نمی‌گذاشت که صفایش را مکدر کند. پروایی نداشت شیر حماء از کسی که مجیز بگوید یا حقیقتی را پنهان کند. مومن مستغنیِ رها. صفا را هم از شجاعتش داشت و بی پرواییش از غیر خدا.

***

بخارایی می‌گوید چهلمش نزدیک است؛ «مستند»ی اگر بشود بچه‌های عمار کار کنند ….

و یادم می‌افتد «سند» آن چوب محکمی را گویند که گیاه تکیه می‌کند به آن و بالا می‌رود.

انگار وصف حمزه است این شرح الاسم.

شهید حسن عبدالله‌زاده.

و رویش‌ها به کدام سند تکیه کنند اولی از شهید.

***

شب آرشیوم را می‌گردم. ناامید. می‌دانم از حماء هیچ فیلمی ندارم. برخلاف حمص و حلب و دمشق و دیرالزور. به لطف وظیفه‌شناسی حفاظت. داغ و دریغ. آه از نهادم بلند است. انگار حسرتم را خبر شده باشد؛ دستم را می‌کشاند به «مطار»؛ باز می‌شود فولدر؛ اتفاقی. و چه گنجی.

روز برگشت در فرودگاه دوباره به هم خوردیم. این بار دور از چشم حفاظت.

و دوربین یک دل سیر تماشا کرد حمزه را. و نیوشید صدای با صفایش را.

با خانواده داشت برمی‌گشت با چند تا از رفقایش.

علی اکبر چه کیفی می‌کرد از حضور پدر.

و لحظات شیرین زبانی پدر و پسر ضبط شده است.

***

در تهران هم دنبالش می‌کند دوربینم. می‌شود مستندی ساخت؟!

پاسپورتش را می‌دهد که چک کنند و علی اکبر را بغل می‌کند.

این بار دوستان حراست فرودگاه سر می‌رسند و به اجبار جدا می‌شوم از حمزه به سمت بازجویی.

که چرا تصویر حمزه را قاب گرفته‌ای.

یکی از بچه‌های نیرو سر می‌رسد و کَل‌کلی راه می‌افتد و در نهایت رها می‌شوم.

می‌بینم اما حمزه دیگر نیست.

***

و حالا اوست که می‌بیند ما دیگر نیستیم.

می‌خندد اما همچنان

«فَرِحینَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ وَیَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم أَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَلا هُم یَحزَنونَ»

 

 

انتهای پیام/




منبع

به این نوشته امتیاز بدهید!

farsnews

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×