» دسته‌بندی نشده » «حوری» بدون خواستگار!

«حوری» بدون خواستگار!

دی ۶, ۱۴۰۲ 0۰


گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «من در رقه بودم» خاطرات محمد الفاهم (ابوزکریا) عضو جداشده داعش است که توسط هادی یحمد نوشته شده و وحید خضاب آن را ترجمه کرده است. این کتاب را نشر نارگل منتشر کرده و می تواند شناخت نسبتا خوبی از تعاملات نیروهای داعشی برای خوانندگانش به همراه داشته باشد.

بخشی از این کتاب را برایتان برگزیده ایم که در ادامه می‌خوانید…

نیروهای کُرد تقریباً از یک ساعت پیش راه را قطع کرده‌اند و هیچ چاره‌ای جز برگشتن به مرکز تل ابیض نداریم. تمام راه‌های خروجی اطرافمان مسدود بود، خصوصاً که همه جاده‌های حاشیه‌ای شهر هم زیر آتش کردها قرار داشت و به اصطلاح راه را با آتش بسته بودند هیچ گزینه‌ای جز جنگیدن یا فرار به سوی مرز ترکیه که در آن زمان جزو گزینه‌های ما نبود برای‌مان وجود نداشت.

پمپ بنزینی که در ورودی شهر قرار داشت و چند ساختمان بزرگ را که در آن بود به عنوان سنگر خودمان انتخاب کردیم. حدوداً دویست نفر رزمنده بودیم در منطقه‌ای به قطر تقریباً یک کیلومتر پخش شدیم. سپس تلاش کردیم به سمت زمین‌های کشاورزی که در خط نخست مواجهه با کردها قرار داشت پیشروی کنیم.

یک ماشین بمب گذاری شده «کیا» در اختیارمان بود، اما هیچ کداممان میلی برای اجرای عملیات انتحاری نداشتیم یکی از امراء ماشین را نشان داد و گفت: بچه‌ها کدامتان می‌خواهد اجرا داشته باشد؟ همه سکوت کردند. امیر دوباره گفت: بچه‌ها این ماشین بمبگذاری شده است، هر کس می‌خواهد سوارش بشود بسم الله. هیچکس جواب نداد. ماشین را از محل درگیری مان دور کردیم تا هواپیماها آن را نزنند.

خودروی بمب‌گذاری شده هیچ کدام از رزمنده‌هایی را که همراهم بودند وسوسه نمی‌کرد. برای من که قضیه قطعی بود حتی یک بار هم نخواسته بودم سوار ماشین بمب گذاری شده بشوم و به این روش در راه خدا بمیرم. درست است که برخی از جوانهایی که در رقه یا جاهای دیگر دیده بودمشان به ماشین‌های بمب گذاری شده به چشم قطار سریع السیر برای رسیدن به بهشت و حور العین نگاه می‌کردند اما مسئله برای من فرق می‌کرد. در قلب من نوعی شک و تردید درباره این روش فداکاری در راه خدا وجود داشت.

در دولت خلافت معمولاً انتحاری‌ها از گردانی به نام «گردان شهادت طلبان» می‌آمدند گردانی ویژه که اعضایش از بقیه گردانها جدا بودند. در مهمان‌خانه‌ای مخصوص خودشان حضور داشتند و با بقیه رزمنده‌ها ارتباط نمی‌گرفتند. افراد این گردان به محض رسیدن مهاجرین جدید به اراضی دولت خلافت انتخاب می‌شدند. آنها در همان بدو ورود در اداره مرزبانی در فرم شان، ماموریت شهادت‌طلبی را انتخاب می‌کردند. وقتی همان فرم را در اولین روز رسیدنم به دولت خلافت، در تل ابیض جلویم گذاشتند برای خودم مأموریت «رزمنده» را انتخاب کردم.

با توجه به تعدد جبهه‌هایی که دولت خلافت در آن مشغول نبرد بود، وقتی تعداد انتحاری‌ها کم می‌شد برای جذب نیرو در این زمینه سراغ دوره‌های نظامی می‌رفتند. خیلی‌ها چند ماه بعد از رسیدن به دولت خلافت، مأموریت‌شان را از رزمنده یا نیروی «فرورونده – شهادت‌طلب» به انتحاری تغییر می‌دادند. اما در آن وضعیت با وجود این که در محاصره بودیم و ممکن نبود کمکی از رقه برای‌مان برسد. هیچ داوطلب انتحاری برای آن ماشین بمب‌گذاری شده پیدا نشد.

به هر صورت در برخی از زمین‌های کشاورزی موضع گرفتیم و درگیری با کردها را شروع کردیم خواستیم خودمان را برسانیم به کانالی که آنجا بود ولی هواپیماها بمباران‌مان کردند و جلوی پیشروی‌مان را گرفتند. یکی از موشک‌هایشان خورد به یک وانت چینی که آنجا بود و آن را پودر کرد!

یک بار دیگر به مرکز شهر برگشتیم شب ما را در بر گرفت. دومین شب پی درپی بود که نمی‌خوابیدم. دیگر نمی‌توانستم راه بروم. هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی کوفته بودم وارد یکی از خانه‌ها شدم برای چند لحظه خیال کردم که این آخرین ساعات زندگی من است. شدت بمباران و تمرکزش بر مناطق . اطراف ما باعث شده بود که مطمئن شوم واقعاً کارم تمام است. مرگم قطعی و تنها دیر و زودش مطرح بود.

به گوشه‌ای از آن خانه متروکه رفتم و مشغول نماز شب شدم. خیلی دعا کردم. این ماجرای ارتباط من با عبادات در دولت خلافت بود. اینها از آن چیزهایی است که از ترس ریا، خیلی درباره اش صحبت نمی‌شد. معمولاً رزمنده‌های دولت خلافت دوشنبه‌ها و پنج شنبه‌های هر هفته را روزه می‌گرفتند و بیشترشان بر نماز شبشان مراقبت داشتند اما پیش از غزوه‌ها، مسئله کاملاً تغییر می‌کرد و شدیدتر می‌شد. این آگاهی که می‌دانستیم به سمت مرگ می‌رویم، میزان عبادت‌ها را، چه نماز و چه روزه بیشتر می‌کرد. مثلاً یادم هست اتاق‌ها و گوشه کنارهای مهمان خانه الطبقه که پیش از غروه تدمر به آنجا رفتیم، شب‌ها به محل اعتکاف و عبادت و دعا و قرائت قرآن تبدیل می‌شد.

به سرعت چند رکعتی خواندم و زود پیش رفقا برگشتم یکی از اهالی همان منطقه پیشمان آمد. از او خواستیم ما را از منطقه بیرون ببرد. گفت واقعاً نمی‌تواند کاری بکند. به وضوح می‌شد فروپاشی را در سیمای ما دید. اکثر ما از مهاجرین بودیم و فقط چند نفرمان رزمنده سوری بودند و منطقه را خوب نمی‌شناختیم.

در همان ملک کشاورزی که بودیم هواپیمایی آمد و دوباره به ما حمله کرد. صدای زوزه موشک را می‌شنیدم که به سمت‌مان می‌آمد. یک بار دیگر به خودم گفتم اینجا آخر خط است. چند بار شهادتین را به زبان آوردم. موشک به نقطه‌ای در نزدیکی ما، خیلی نزدیک اصابت کرد. گرد و غبار کل خانه را پر کرد. داشتم خفه می‌شدم. به سرعت بیرون آمدم. صدای فریادی شنیدم. سریع به سمت صدا رفتم یکی از رزمنده‌ها روی زمین افتاده بود. پایش از ران به پایین تکه پاره و این طرف و آن طرف پرتاب شده بود با درد شدیدی ناله می‌کرد برادر برادر را بیا فقط پایم را ببند. منظورش این بود که بالای پایش را ببندم تا خون‌ریزی قطع شود. یک حفره عمیق در کنارش درست شده بود. تکه‌های درختان سوخته این طرف و آن طرف پرتاب شده بود. یکی از رزمنده‌ها به سمتش آمد و از قسمت ران شروع به بستن پایش کرد تا خون بند بیاید. این موشک ناامیدی‌ام را بیشتر کرد. صدای هواپیماها نشان می‌داد که هر لحظه ممکن است یک موشک دیگر به سمت‌مان بیاید. با یکی از رفقا چشم در چشم شدیم. به او گفتم: خدا بیامرزدمان!

«حوری» بدون خواستگار!

جای‌مان را عوض کردیم و به سمت یک ملک دیگر راه افتادیم. در همین حیص و بیص فهمیدیم که یک دسته از گردان سیف الدوله در حال تلاش برای شکستن محاصره تل ابیض از سمت رقه بوده و دنبال چند تفریرای اجرای عملیات استشهادی جهت باز کردن راه می‌گشته، ولی پیدا نکرده است.

تنها امید باقی مانده‌مان این بود که خط آنها را در منطقه‌ای که روی آن پوشش آتش داشتند بشکنیم تا به زمین‌ها و املاک کشاورزی بعد از منطقه محاصره برسیم. تنها خطری که در این عملیات وجود داشت این بود که در حین عبور، شدیداً زیر آتش قرار می‌گرفتیم ولی اگر می‌توانستیم از منطقه‌ای که زیر پوشش آتش آنها بود بگذریم دیگر می‌توانستیم خودمان را نجات دهیم.



منبع

به این نوشته امتیاز بدهید!

مشرق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×