پایِ خاطراتِ مینا
به گزارش گیل سو، «اگر در جنگی که هشت سال بر ما تحمیل شد، زنان ما، بانوان کشور ما در میدان جنگ، در عرصه عظیم ملی حضور نمیداشتند، ما در این آزمایش دشوار و پر محنت پیروز نمیشدیم». بله، همان طور که رهبر فرزانه انقلاب در ۲۱ تیر ماه سال ۹۱ در اجلاس جهانی «زنان و بیداری اسلامی» چنین فرمودند؛ نقش بانوان ایرانی در هشت سال دفاع مقدس در دنیا بیبدیل بود.
در روزگاری که دنیای غرب با علم کردن تئوریهای ساختگی فمنیستی در پی ساختن کالایی از زنان به بهانه آزادگی و پیشرفت بودند، زنان کشور ما با الگوهای اسلامی خود نوعی از آزادی و آزادگی حقیقی را به نمایش گذاشتند که خلافِ تصورات اسلام هراسان نه تنها عزلتنشینی و عقبماندگی زنان را به همراه نداشت بلکه حضور قدرتمندانه این زیبایی خلقت را فرای نگاههای جنسیتی به رخ دنیا کشید، بانوانی که الگوی مسلَّمشان بانوان طاهره صدر اسلام بودند.
در گیلانی که هشت هزار شهید را تقدیم آبادانی و امنیت این کشور کرده نیز بعید است بانوانی نباشند که در کنار این هشت هزار ستاره درخشان خود را فدای اسلام عزیز نکرده باشند، بانو مینا کودکی یکی از این بانوان است که در نقش امدادگر در این جنگ هشت ساله حاضر شد و یادگارش از آن دوران نام مبارک جانباز است.
خانم مینا کودکی در خرداد ماه سال ۱۳۴۱ در رشت دیده به جهان گشود، سومین فرزند خانواده بود و مادرش خانهدار و پدرش شغل آزاد داشت و در مدرسه رأفت درس خواند، تحصیلات دبیرستان را در بحبوحه جنگ پشت سر گذاشت و تا مقطع فوق دیپلم در رشته گرافیک تحصیل کرد و اکنون بازنشسته اداره دارایی است.
اعضای انجمن بانوان خبرنگار و روزنامه نگار گیلانی به مناسبت هفته دفاع مقدس با این بانوی فداکار دیداری تازه کرد و پای خاطرات شنیدنی آن روزهای جنگ از لهجه شیرین گیلانی این شیرزن دفاع مقدس نشست:
خانم کودکی از دوران آغازین جبهه بگویید اصلا چه شد که عازم جبهه شدید؟
در سال ۱۳۶۰ در اوایل جنگ به فرمان امام به سمت جهاد سازندگی رفتیم من هم در سال اول دبیرستان برای ثبتنام به جهاد خمام رفتم، در آنجا مشغول به کارهای فرهنگی بودیم، به مردم در کارهای کشاورزی کمک میکردیم و حدود یک یا دو سال مشغول این اقدامات بودیم، سپس انتقال پیدا کردم به جهاد استان گیلان اما چون مدرسه میرفتم برایم سخت بود چون صبحها کار میکردم و بعدازظهرها درس میخواندم تا سال ۶۰ در ایام عید از طرف اداره به ما گفتند هر خواهری که دوست دارد؛ برای ثبتنام به اعزام به مناطق جنگی اقدام کند.
من هم چون خیلی دوست داشتم از نزدیک با این رشادتها آشنا شوم و سهمی در این جبهه داشته باشم ثبتنام کردم، پیش از آنهم دوره دامپزشکی را به مدت ۶ ماه در جهاد گذرانده بودم تا بتوانم به روستائیان خدمت کنم همزمان با تحصیلم در بیمارستان پورسینا نیز ۶ ماه دورهدیده بودم و مدرک بهیاری داشتم، بنابراین در ۲۷ اسفند سال ۶۰ بود که به همراه ۱۵ نفر از خواهران عازم جبهههای جنگ مناطق غرب کشور شدیم.
به کدام منطقه اعزام شدید و اولین خاطراتتان از آن دوران چیست؟
خاطرات زیادی از آن دوران دارم، اولین خاطره که با ترس و دلهره یادم میآید این است که حدود یکشب و یک روز در راه بودیم که به اسلامآباد غرب رسیدیم، هنوز عرق راهمان خشک نشده بود که یکصدای آژیر بلندی آمد و به ما دستور دادند تا سریع از اتومبیل پایین بیاییم، ما هم که در آن زمان سنی نداشتیم تقریباً ۱۸ ساله بودیم و با دیدن آن مناظر بهشدت ترسیدیم و با دستور فرمانده سنگر گرفتیم تا حمله هوایی آرام شود پس از دو ساعت سوار اتومبیل شدیم و عازم پشتیبانی جنگ شدیم.
مرگ را به چشممان دیدیم اما از همین اتفاقات هم خاطرات جالبی داریم برای مثال رزمندگان به ما پرتقال میدادند و میگفتند بخورید فشارتان نیفتد!
قریب به ۶ ساعت بعد به خود مناطق سومار رسیدیم به ما سنگر و خوابگاهی دادند و حدود چهار روز در آنجا ماندیم و بعد ماشینهای ما را با گل استتار کردند و حرکت کردیم و عازم یکی از مناطق نزدیک عراق (سه کیلومتری خاک عراق) شدیم در حین راه فقط به سمت راست و چپ تکان میخوردیم چراکه رگبار گلوله به سمتمان میآمد و میشود گفت مرگ را به چشممان دیدیم اما از همین اتفاقات هم خاطرات جالبی داریم برای مثال رزمندگان به ما پرتقال میدادند و میگفتند بخورید فشارتان نیفتد!
تحمل سختی ماندن در پشت جبهه و دیدن شهادت رزمندگان برایتان دشوار نبود؟
چرا، قطعا دیدن این مناظر خوشایند هیچ کس نیست و بسیار سخت و طاقت فرساست، حتی سختتر این است که وقتی به مناطق جنگی رسیدیم و برادران بسیجی را دیدیم که طبق معمول از همان ابتدای جنگ خالصانه کار میکردند و میجنگیدند، تا چشمشان به ما خانمها میافتاد اشکهایشان جاری میشد، قرار بود هدایایی که در پشتیبانی آماده کرده بودیم بین رزمندگان توزیع کنیم به سری اول رزمندگان که رسیدیم شعری برایمان خواندند: «ما بسیجیان در رَه قرآن/هستی خود را میدهیم آسان/ شهادت در راه خدا آرزوی ماست» هم برادران اشک میریختند هم ما؛ میگفتند مدتهاست که خانواده خود را ندیدیم و دیدن شما ما را به یاد آنها میاندازد.
از رزمنده به خصوصی خاطرهای دارید که یادتان مانده باشد؟
آن دوران همش برای ما خاطره شد با هر تلخی و سختی که داشت، هدایا را توزیع کردیم، اشک ریختیم و بازگشتیم تا روز بعد که به یکی دیگر از مناطق جنگی رفتیم، این بار ماشین ما استتار نشده بود و نرسیده به خط مقدم سیل شدیدی آمد که موجب شد در تردد مشکل ایجاد شود، خلاصه با هر سختی و خطری بود به سومار رسیدیم و هدایای سایر رزمندگان را نیز اهدا کردیم به خط مقدم که رسیدیم آمدند و از ما خواهران پرسیدند کدامیک از شما گروه خونی O مثبت دارد برای اهدا؟ رزمندگان سومار اغلب از برادران گیلانی بودند، یکی از برادران رزمنده که اهل رودبار بود شدیداً زخمی شده بود و به خون نیاز داشت القصه من نیز گروه خونیام به این برادر میخورد و در بیمارستان صحرایی همان منطقه به او خون اهدا کردم که خداروشکر باعث شد زنده بماند.
در کدام عملیات و چگونه مجروح شدید؟
در روز چهارمی که در منطقه بودیم بهاتفاق یکی از روحانیون مشغول کارهای عمرانی شدیم، گویا همان زمان عملیات فتح المبین در حال انجام بود، ما نیز با سنگر فاصله زیادی گرفته بودیم و مشغول خدمت بودیم که ناگهان خمپارهای به سمت ما شلیک شد، من با سر به زمین افتادم و صدای بلندی شنیده شد دیگر یادم نیست چه اتفاقی افتاد ولی تماماً میلرزیدم و از دهانم خون جاری شد و موج انفجار شدیدی به سرم وارد شد و همه گمان میکردند ازنظر روانی مشکل پیدا کردم و سریعاً ما را به اسلامآباد رساندند.
ازآنجاکه به گیلان برگشتم هرروز مادرم من را به این دکتر و آن دکتر میبرد هیچکسی نمیتوانست مشکل من را تشخیص دهد، این شد که به همراه خانواده به تهران رفتیم مدتی تحت مداوای یکی از پزشکان قرار گرفتم و بعد مجدداً به رشت بازگشتم اما مشکلم همچنان حلنشده بود، ۶ ماه در گیلان با بیماری دستوپنجه نرم کردم و درد را تحمل کردم تا اینکه از سال ۶۰ تحت نظر دکتر مدبرنیا قرار گرفتم و ایشان تا امروز پزشک من بودند و بسیار از ایشان رضایت دارم و تنها کسی بودند که توانستند من را درمان کنند.
قصه ازدواجتان را نیز برایمان بگویید؟
مسبب این ازدواج خواهر همسرم بود، خواهر همسرم که با ما در جهاد فعالیت داشت در سال ۶۴ ازدواج کرد ما هم رفته بودیم در چیدمان سفره عقد کمک کنیم که آنجا همسرم بنده را برای اولین بار دیدند، همسرم آقای حسن نمازی نیز فرمانده جنگ جبهههای جنوب بودند، ایشان اصالتاً اهل سنگر هستند، ۶ ماه از عروسی ما نگذشته بود که به جبهه رفت، فرزند اولم که ۶ ماهه شد بازهم عازم جبهه شد و تنها در زمان تولد سومین فرزندم در کنارم بود؛ همسرم همیشه میگوید که من خیلی بدهکارت هستم چون خیلی تنهایت گذاشتم اما ما راضی هستیم.
یادم هست در همان زمانی که با همسرم ازدواج کردم امام خمینی (ره) یک سکه متبرک با دستان مبارکشان را به من و همسرم عیدی داده بودند و هنوز هم این دعای یا مقلب را به یادگار نگه داشتم.
روزهای رحلت حضرت امام (ره) را چگونه به یاد میآورید؟
راستش من در سال ۶۸ با آزمون ورودی استخدام شرکت دارایی شدم و یادم میآید آن روزها در بحبوحه رحلت جانگداز امام خمینی بودیم و دلها غمگین و چشمها اشکبار از این واقعه دردناک بود، یادم هست که وقتی خبر رحلت امام را اعلام کردند من هنوز در جهاد مشغول بودم دیدم همه همکارانم اشک میریزند، امام در قلب مردم جا داشت و رفتن ایشان تمامی قلبها را آکنده از غم و اندوه کرده بود تا جایی که راننده جبهه ما وقتی خبر رحلت امام را شنید سکته کرد.
شما به عنوان یک بانوی جانباز که حق زیادی بر گردن ما دارید مشکل امروز جامعه را چه میدانید؟
متأسفانه امروزه نسبت به مسائل فرهنگی بهخصوص حجاب کمتوجهی میشود و مسؤولان فرهنگی باید وظیفه خود بدانند بیشتر در این زمینه فعالیت داشته باشند و فعالیتهای ثمربخشی نیز داشته باشند، امربهمعروف و نهی از منکر از موارد فرهنگی است که باید آمربهمعروف متخصص در این امر بوده و بهخوبی در این زمینه فعالیت کند تا بتواند تأثیرگذار باشد، بااینکه هشت سال است بازنشسته شدم اما سعی میکنم در این زمینه نیز فعالیت کنم.
از مردم و بانوان این سرزمین چه انتظاری دارید و چه توصیهای به آنها میکنید؟
ما از مردم انتظاری بهجز احترام و بزرگداشت خانواده شهدا نداریم و مهمترین خواسته ما این است که برای پاسداشت خون شهدا و احترام به خانوادههای معزز شهدا دختران و زنان ما حجاب اسلامی خود را بیشتر رعایت کنند تا دل شهدا نیز با این عمل شاد شود و مسؤولان نیز بیشتر به مسائل فرهنگی و امربهمعروف و نهی از منکر توجه داشته باشند.
انتهای پیام/ت