نازکشی همسر جانباز برای بستری شوهرش!
گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید «ایوب بلندی» از جانبازان دوران دفاع مقدس با ۷۰ درصد جانبازی عصارهای از جراحات و دردها بود. همسر او شهلا غیاثوند زمانی او را به همسری خود انتخاب کرد که کم کم آثار جراحتها خود را بروز میداد. او خاطرات خود از انتخاب همسرش و زندگی با یک جانباز را در کتاب «اینک شوکران» به قلم زینب عزیزمحمدی روایت کرده است. این کتاب را انتشارات روایت فتح به چاپ رسانده است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است…
کلاسم که تمام شد، ایوب را دم در دیدم. منتظرم ایستاده بود. برایم دست تکان داد. اخم کردم. باز هم آمدی از وضع درسم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز میآیی در کلاسم با استادم حرف میزنی؟
خندید؛ «حالا بیا و خوبی کن. کدام مردی این قدر به فکر عیالش هست که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟»
استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم. خیلی از استادهایم استاد ایوب هم بودند. از حال و روزش خبر داشتند. میدانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست. وقتی نامه میآمد برای استاد که به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان، میگذاشتند بی اجازه کلاس را ترک کنم. وقتی رسیدم بیمارستان، ایوب را برده بودند اتاق مراقبتهای ویژه. از پنجره مات اتاق سرک میکشیدم. چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند. از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم. چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم.
دکترها هنوز توی آی سی یو بودند. پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد. «خانم این را ببرید آزمایشگاه.» اشک را پاک کردم. لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه.
خانم پشت میز، گوشی را گذاشت. لوله را به طرفش دراز کردم «گفتند این را آزمایش کنید.» همان طور که روی برگه چیزهایی را مینوشت، گفت «مریض شما فوت شد.» عصبانی شدم. چی داری میگویی؟ همین الان پرستار گفت این را بدهم به شما.» سرش را از روی برگه بلند کرد. «همین الان هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شد.»
لوله آزمایش را فشردم توی سینه پرستار و از پلهها دویدم بالا. از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث میکرد شنیدم. «حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ زنش بود.»
در اتاق را با فشار تنم باز کردم. دور تخت ایوب خلوت بود. پرستار داشت پارچه سفیدی را روی صورت ایوب میکشید. با بهت به صورت ایوب نگاه کردم. پرسید «چند تا بچه داری؟» چشمم به ایوب بود. «سه تا.» پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند. با مهربانی گفت «آخی، جوان هم هستی. بیا جلو باهاش خداحافظی کن.»
حرفش را گوش دادم. نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم. دستش سرد بود. گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب. دکتر کنارم ایستاد و گفت «تسلیت میگویم» مات و مبهوت نگاهش کردم. لباسهای ایوب را که قبل از بردنش به اتاق درآورده بودند. توی بغلم فشردم. چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب میکوبید. نگاهش کردم. اشک میریخت و به ایوب ماساژ قلبی میداد. سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستارها دویدند سمت تخت. دکتر میگفت «مظلومیت شما ایوب را نجات داد.»
آمدم توی راهرو نشستم. انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از روی صندلی بلند شوم. بی توجه به آدمهای توی راهرو که رفت و آمد میکردند روی صندلیهای کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم.
فردا صبح هنوز تمام بدنم درد میکرد. فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد. حرفهایی را که یک بار زده بودم بارها تکرار میکردم. دنبال هر چیزی چندین بار میگشتم. نگران شدم برای خودم. از دکتر ایوب وقت گرفتم. گفت آن کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است که آن شب به من وارد شده.
***
ایوب داشت به خرده کارهای خانه میرسید، تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام میداد و این کارها را دوست داشت.
گفتم «حاجی من درسم تمام شد. دوست دارم بروم سر کار.»
_مثلا چه جور کاری؟
_مهم نیست هر جور کاری باشد.
سرش را انداخت بالا و محکم گفت: «نُچ، خانومها با باید دکتر شوند یا معلم و استاد. باقی کارها یک قران هم نمیارزد.» ناراحت شدم «چرا حاجی؟»
چرخید طرف من «ببین شهلا! خودم توی اداره کار میکنم و میبینم که با خانها چطور رفتار میشود. هیچ کس ملاحظه روحیه لطیف آنها را نمیکند. حتی اگر مسئولیتی به عهده زن هست نباید مثل یک مرد بازخواستش کند. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا میدانی شهلا باید ناز زن را کشید. نه این که او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد.»
چقدر ناز آدمهای مختلف را سر بستری کردنهای ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر میآوردم، برایش توضیح میدادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. مراقبتهای خاص خودش را میخواهد. به روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد نه این که فقط مقدار قرصهایش کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مددکارها میکردند. وقتی اعتراض میکردم گفتند به ما همین قدر حقوق میدهند.» این طوری ایوب به ماه نرسیده دوباره بستری میشد.