فاصله بریر تا حورالعینها چقدر بود؟!
گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب قصه کربلا به بازخوانی زندگی امام حسین (ع) میپردازد و وقایع و حوادث عاشورا را روایت میکند. قصه کربلا را مهدی قزلی نوشته و انتشارات شهید کاظمی ناشر این اثر است. کتابی که ده چاپ را تجربه کرده است.
بخشی از فصل مقصد را برایتان انتخاب کردهایم. اگر حال خوبی داشتید، ما را هم دعا کنید.
شمر که ناامید شد از جدا کردن عباس از لشکر کوچک حسین، رفت و عمر سعد را تحریک کرد تا به خیمههای امام حمله کند. عمرسعد هم چهارهزار نفر برداشت و رفت تا کار را یکسره کند. امام، عباس را صدا زد و گفت: قربان تو برادر، برو ببین اینها چه میخواهند؟
عباس با علی اکبر و زهیر و حبیب و چند نفر دیگر رفتند جلو و پرسیدند: چه میخواهید؟
عمر سعد که سایه رقیبش شمر روی سرش سنگینی میکرد گفت: امیر عبیدالله گفته یا تسلیم بشوید یا آماده جنگ باشید. عباس گفت صبر کنید تا به سرورم بگویم و نظرش را بگیریم. برگشت پیش امام و گفت آنچه شد.
امام گفت: به شان بگو تا فردا مهلت بدهند تا امشب را با خدا خلوت کنیم و نماز بخوانیم که نماز و دعا و قرآن را خیلی دوست دارم.
عباس حرف امام را به عمر سعد گفت. عمر سعد از شمر پرسید چه کنم و شمر نظری نداد. فرماندههای عمر سعد گفتند اگر اینها اهل کفر هم باشند باید قبول کنی.
عمر سعد حرف فرماندهها را قبول کرد و برگشت. هر چند میدانست چه امشب چه فردا صبح باید با حسین بجنگد.
***
شب عاشورا امام، عمر سعد را صدا زد و پیشنهاد داد دست از همراهی پسر زیاد و یزید بردارد و همراه او باشد.
عمر گفت حرف خوبی گفتی ولی میترسم پسر زیاد خانه ام را خراب کند.
امام گفت این چه حرصی است که تو داری؟ خانهای بهتر برایت میسازم. گفت: زمینی حاصلخیز دارم، میترسم پسر زیاد آن را از من و خانواده ام بگیرد.
امام گفت بهترش را از زمینهای خودم در حجاز میدهم.
عمر ساکت شد و جوابی نداد.
امام گفت خدا نیامرزدت. امیدوارم به فضل خدا از گندم ری نخوری.
عمر گفت: گندم نشد به جو رازیام…
شب عاشورا عباس بنی هاشم را جمع کرد و برایشان صحبت کرد. آخر صحبت ها پرسید: فردا چه کار میکنید؟
گفتند: امر با شماست. ما گوش به فرمان تو هستیم.
عباس گفت: اصحاب امام غریبه هستند و بار سنگین را صاحبش برمیدارد. حفاظت از امام حسین به عهده ماست که فامیلش هستیم. فردا صبح اولین کسانی که میروند می.دان جنگ باید از بین ما باشند. تا مردم نگویند بنیهاشم یارانشان را جلوتر از خودشان به کشتن دادند. آن طرفتر هم در خیمهای حبیب پسر مظاهر یاران امام را جمع کرده بود و میگفت فردا اول ما باید برویم برای جنگ. تا نبض ما میزند کسی از بنیهاشم نباید کشته شود که مردم بگویند اینها بزرگان خودشان را برای جنگ فرستادند و جان خودشان را فدای آنها نکردند.
زینب که رفته بود به امام حسین سری بزند همه این حرفها را شنیده بود و خندیده بود. از مدینه تا شب عاشورا این اولین لبخند زینب بود از معرفت حبیب و عباس.
***
شب عاشورا امام اصحاب و فامیلش را جمع کرد و بهشان حرف آخر را زد: شکر خدا را در خوشی و سختی… اما بعد من یاران و اصحابی باوفاتر و بهتر از یارانم نمیشناسم و خانوادهای مهربانتر از خانوادهام. خدا خیرتان بدهد. بیعت را از همهتان برداشتم. اینها مرا میخواهند. اگر دستشان به من برسد با شما کاری ندارند. از تاریکی شب استفاده کنید و بروید…
حسین گفت و اصحاب و یارانش به خودشان پیچیدند. همه منتظر بودند یک نفر یک نفر که از همه بهتر است به حسین حرفی بزند.
همه منتظر بودند عباس جوابی به حسین بدهد… و عباس بلند شد و گفت: آقا و سرور من! خدا نیاورد روزی را که ما باشیم و تو نباشی. مرگ بر ما اگر تنها بگذاریمت. بی تو کجا برویم که ننگ و ذلت نباشد؟ کجا برویم که بتوانیم سرمان را بالا بگیریم؟… بدنهامان پاره پاره بشود اگر تنهایت بگذاریم. بی تو، روز شب است و خوشیها، ناخوشی و بهشت، جهنم…
عباس که گفت گفتنیها را، زبان بقیه هم باز شد، اول بنیهاشم، بعد یاران، مسلم پسر عوسجه و زهیر پسر قین و بقیه.
گفتند: هیهات!
گفتند: بعد از تو لطفی در زندگی نیست.
گفتند: میجنگیم حتی اگر سلاح نداشته باشیم با سنگ.
گفتند: دوست داریم کشته شویم و باز زنده شویم و دوباره کشته شویم تا هزار بار.
گفتند: چه بهانهای بیاورم پیش خدا در آن دنیا اگر پرسید چرا حسین را ترک کردید؟
گفتند: خدا زندگی بعد از تو را زشت کند.
گفتند و گریه کردند، همگی با هم.
***
امام که اخلاص و آمادگی فامیل و یارانش را دید گفت: پس به شما بگویم فردا همه ما کشته میشویم و کسی جز سجاد زنده نمیماند. بعد بهشان نشان داد جایشان را در بهشت. آنها هم شکر کردند. نه بهشت را با امام بودن را و رضای خدا را.
***
شب عاشورا وقتی امام یاران و فامیل خودش را جمع کرد و خبر شهادت آن ها را داد هر کدام بلند شدند و حرفی زدند. قاسم پسر امام حسن هم بلند شد و پرسید: «عموجان من هم کشته میشوم؟» امام پرسید: پسرم مرگ به نظر تو چطور است؟» قاسم زود جواب داد: «شیرینتر از عسل.» امام گفت: «عمویت فدایت تو هم از مردانی هستی که کشته میشوی. بعد از آنکه به بلای بزرگ دچار میشوی.»
***
شب عاشورا امام به پسران عمویش عقیل جداگانه اصرار کرد بروند. گفت: کشته شدن مسلم برای شماها بس است. من اجازه رفتن بهتان میدهم.
آنها گفتند: سبحان الله! مردم چه می.گویند میگویند. ما بزرگ و عمویمان را گذاشتیم و حتی یک تیر نینداخته و یک نیزه و شمشیر نزده فرار کردیم و نفهمیدیم چه به سرشان آمد. به خدا ما این کار را نمیکنیم. جان و مال و زن و بچه هایمان فدای تو. با تو می جنگیم و هر جا رفتی میرویم. خدا زندگی بعد از تو را زشت کند.
آنها هم نرفتند رفتنی بودند که تا آن موقع نمیماندند.
شب عاشورا بریر پسر خضیر و عبدالرحمن انصاری ایستاده بودند پشت خیمهای که امام حسین داخلش داشت غسل شهادت میکرد. آنها هم میخواستند غسل کنند و برای این کار عجله داشتند. بریر که سنی هم ازش گذشته بود با عبدالرحمن شوخی میکرد.
عبدالرحمن گفت: بریر بس کن. الان که وقت شوخی نیست. بریر گفت: به خدا آشناهای من میدانند من نه در جوانی شوخی میکردم نه در پیری ولی به خدا برای چیزی که قرار است اتفاق بیفتد خوشحالم. فاصله بین ما و حورالعین همین قدر است که این قوم با شمشیرهایمان به ما حمله کنند.