» دسته‌بندی نشده » معلم دوست داشتنی من! به احترامت برپا
معلم دوست داشتنی من! به احترامت برپا

معلم دوست داشتنی من! به احترامت برپا

اردیبهشت ۱۲, ۱۴۰۱ 1۰


خبرگزاری فارس ـ گروه آموزش و پرورش: یک صفحه از دفتر مشق خواهر بزرگتر که با چسب نواری به درِ کمد نصب شده است، تخته کلاس محسوب می‌‌شود؛ محمد ۴ ساله و دریای ۶ ساله هم شاگردان کلاس هستند و چنان با دقت به حرف‌های خانم معلم‌شان! گوش می‌دهند که انگار یک کلاس درس واقعی شکل گرفته است.

نازنین کتاب فارسی‌اش را باز کرده و برای شاگردانش می‌خواند: «یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچکشان در مزرعه‌ای زندگی می‌کردند. پیرمرد هر سال در مزرعه‌اش چیزی می‌کاشت. آن سال هم تصمیم گرفت چغندر بکارد. پیرمرد و پیرزن و نوه‌هایشان مثل هر سال، زمین را آماده کردند و تُخمِ چغندر را پاشیدند».

محمد انگشتش را به نشان سؤال بالا می‌برد و می‌پرسد: «چغندر چیه خانم معلم؟». نازنین دستش را به نشانه فکر کردن زیر چانه‌اش می‌برد. نمی‌داند چگونه چغندر را توضیح دهد. اصلا خودش هنوز نمی‌داند چغندر دقیقا چیست؟

همین می‌شود که کلاس را ترک می‌کند و به پذیرایی می‌رود تا پاسخ این سؤال را از یک بزرگتر بپرسد؛ پدر و عمو در حال تماشای مسابقه فوتبال هستند و با هیجان بازی را تعقیب می‌کنند. نازنین، پدر را خطاب قرار می‌دهد: «بابا، چغندر چیه؟»

پدر به دخترش نگاه می‌کند و می‌گوید: «همان لبو دیگه». عمو توضیح پدر تکمیل می‌کند و می‌افزاید: «عمو جان، دو نوع هست، یک نوعش لبو درست می‌کنند و یک نوعش دیگرش هم چغندر قند هست». 

نازنین به کلاس درسش بر می‌گردد که شاگردانش هنوز نشسته‌اند و منتظر خانم معلم. رو به آنها می‌کند و می‌گوید: «خب بچه‌ها. چغندر را وقتی می‌پزند، لبو میشه؛ لبو که خوردید؟».

محمد و دریا با سر تأیید می‌کنند و از خانم معلم می‌خواهند که بقیه داستان را تعریف کند و او هم ادامه می‌دهد: «چیزی نگذشت که مزرعه، سرسبز شد و برگِ چغندرها بزرگ و بزرگتر شدند. یک روز پیرزن خواست آش چغندر بپزد. پیرمرد گفت: «همین حالا می روم و برایت یک چغندرِ رسیده می‌آورم». پیرمرد به مزرعه رفت و چغندری را انتخاب کرد. بعد هم برگ‌های آن را گرفت و کشید امّا چغندر بیرون نیامد. پیرمرد که خسته شده بود، پیرزن را صدا کرد. پیرزن آمد. پیرمرد برگ‌های چغندر را گرفت».

نازنین در حالی که داستان را می‌خواند، اجرا هم می‌کند و آنقدر جذاب است که محمد و دریا سراپا گوش هستند و از حرکات نازنین، خنده‌شان می‌گیرد و بلند بلند می‌خندند.

پیرزن شالِ کمر پیرمرد را گرفت. با هم کشیدند و یک صدا خواندند: «چغندرک، چغندرک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا. از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان …». حالا محمد و دریا هم با نازنین می‌خوانند. می‌خندند. دوست دارند بدانند که بقیه داستان چه می‌شود.

نازنین می‌گوید: «فایده‌ای نداشت. چغندر از خاک در نیامد که نیامد. پیرزن نوه‌هایش را صدا کرد. نوه های پیرمرد و پیرزن به کمک آنها آمدند. پیرمرد برگ های چغندر را گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد را گرفت. پسرک دامن مادربزرگش را گرفت و دخترک گوشه ی کُت برادرش را».

نازنین همچنان با اجرا، داستان را تعریف می‌کند و چشمش هم روی صفحه کتاب است که اشتباه نخواند. حالا بچه‌ها را تشویق می‌کند که با او همخوانی کنند: «کشیدند و کشیدند و یک صدا خواندند: «چغندرک، چغندرک، آی شیرینک، بیا،بیا. بیرون بیا. از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان …»».

دریا با هیجان می‌گوید: «چی شد، بازم در نیومد؟»؛ نازنین لبخند می‌زند و می‌گوید: «چغندر بالاخره از خاک درآمد». محمد و دریا دست می‌زنند. کتاب از دستش روی زمین می‌افتد، فوری بر می‌دارد و ادامه می‌دهد: «از آن طرف پیرمرد و پیرزن، پسرک و دخترک به زمین افتادند امّا وقتی چشمشان به چغندر افتاد؛ از خوش‌حالی فریاد کشیدند: «وای، چه چغندری، شیرینکی، چقدر بزرگ، چقدر … بزرگ… چقدر…بزرگ!».

زودتر از آنکه فکرش را بکنید، سر و کلّه ی همسایه های پیرمرد و پیرزن پیدا شد. همه از دیدن چغندری به آن بزرگی تعجّب کرده بودند. آن روز پیرزن یک دیگِ بزرگ آشِ چغندر پخت و آن را میان همسایه ها تقسیم کرد؛ چه آش خوش مزه‌ای! چه چغندر پربرکتی!».

بچه‌ها دست می‌زدند. نازنین تصویر کتاب را به بچه‌ها نشان داد و بعد ادای آش درست کردن را در آورد و یک کاسه آش خیالی هم به بچه‌ داد. آنها هم می‌خوردند و می‌گفتند: «چه آش خوش‌مزه‌ای، چه چغندر پربرکتی».

پدر و مادرها از همان دست زدن اول بچه‌ها از لای در اتاق، شاهد درس دادن نازنین ۸ ساله بودند که چه جور نقش معلمی را انقدر قشنگ در این سن برای برادر و دختر عمویش اجرا می‌کرد. عمو آهسته گفت: «واقعا فکر نمی‌کردم بشه، انقدر یک درس کلاس را هیجان‌انگیز تعریف کرد. عجب استعدادی داره دخترتون».

چیزی که خانواده‌ها نمی‌دانستند این بود که نازنین، اینجور درس دادن را از خانم معلمش یاد گرفته بود و حالا هم داشت درس پس می‌داد!

*معلمی که مسیر زندگی‌ام را تغییر داد

به مناسبت روز معلم به سراغ مردم رفتیم تا ببینیم نظرشان درباره این روز چیست؟ کدام معلمشان را به خاطر دارند و چرا؟ 

مریم نوروزی کارمند ۲۹ ساله با یادآوری روزهای مدرسه، چشمانش می‌درخشد و یاد آنها روزها، او را سر ذوق می‌آورد. لبخند می‌زند و می‌گوید: به نظرم همه معلمانم خوب بودند اما معلم کلاس اولم را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند. اسمش خانم کلانتری بود. خیلی مهربان بود. به نظرم برای همه بچه‌ها معلم کلاس اول، یک احساس دیگری دارد. معلمی که به ما یاد می‌دهد که بخوانیم و بنویسیم.

وی می‌افزاید: بهترین روزهای زندگی من در مدرسه گذشته است. در کنار معلمان و دوستانم. البته روزهای امتحان خیلی سخت بود. عجب روزهایی را گذراندیم. من از همینجا می‌خواهم به معلمان کشورم، روز معلم را تبریک بگویم.

امید رفیعی مهندس ۳۴ ساله هم درباره روزهای مدرسه، حس خوبی دارد و نام‌های متعددی از معلمانش را به خاطر دارد اما بهترین معلمش را معلم کلاس سومش نام می‌برد که باعث شد، مسیر زندگی‌‌اش تغییر کند؛ رفیعی می‌گوید: آقای نوری، معلم بسیار مهربان و دلسوز بود که باعث شد استعدادهای خودم را بشناسم و بیشتر تلاش کنم.

وی ادامه می‌دهد: معلم در سرنوشت یک دانش‌آموز نقش بسیار زیادی دارد و می‌تواند او را به سمت مسیر درست هدایت کند؛ به علاوه، دانش آموزان انقدر که از معلمشان حرف شنوی دارند از والدین ندارند.

 

* سخاوت آقامعلم

محمد صالح ابراهیمی که اکنون معلم است و پدرش هم معلم بوده است، می‌گوید: پدرم در سال دهم، معلم دینی ما بود. همان سال عمل جراحی داشت. وقتی به هوش آمد، اولین چیزی که از من پرسید، این بود «بچه‌ها حالشون خوبه؟» و خیلی دلش می‌خواست که بهتر شود و زودتر سر کلاس برود.  

وی اضافه می‌کند: وقتی این همه شوق و ذوق پدرم را می‌دیدم که چگونه در شرایط سخت به مدرسه می‌رود، انگیزه در من ایجاد شد که معلم شوم و الان فکر می‌کنم هیچ چیز بالاتر از این خوشبختی نیست که معلم باشی.

مهدی پیری که معلم هست، می‌گوید: بهترین خاطره من، درباره معلم عربی کلاس دوم راهنمایی‌ام هست. به خوبی به خاطر دارم، نامش آقای موسوی بود اما چرا انقدر این معلم در ذهنم ماندگار شده است. به دلیل سخاوتش.

وی می‌افزاید: یک روز سر صف در مراسم آغازین مدرسه بودیم که یکی از دوستان‌مان از شدت ضعف روی زمین افتاد. آقای موسوی آن روز خیلی ناراحت شد و از فردای آن روز تا آخر سال برای بچه‌ها صبحانه نان و پنیر می‌آورد.

پیری ادامه می‌دهد: این کار آقای موسوی و سخاوتش در ذهن ما ماند و من هم سعی می‌کنم که این سخاوت را در حق دانش‌آموزانم انجام دهم.   

به گزارش فارس، امروز اولین روز هفته معلم است و همه به یاد بهترین معلمان‌شان افتادند؛ کسانی که درهای علم و دانش را به روی آنها گشودند.

انتهای پیام/




منبع

به این نوشته امتیاز بدهید!

farsnews

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×