» دسته‌بندی نشده » ایران ترابی: «خاطرات ایران» حافظ میراث پرستاران در ‍‍‍ دفاع مقدس است

ایران ترابی: «خاطرات ایران» حافظ میراث پرستاران در ‍‍‍ دفاع مقدس است

آذر ۱۹, ۱۴۰۰ 1۰


به گزارش خبرنگار حوزه کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، در همه بحران‌های بزرگ مثل جنگ زلزله و حتی همه‌گیری بیماری‌ها که امروز با آن درگیر هستیم ‍‍پرستاران جزو گروه‌هایی هستند که خدمات زیادی را به هموطنان خود انجام می‌دهند و درخط مقدم مبارزه قرار می‌گیرند. خانم ایران ترابی یکی از این پرستاران فداکار و شجاع کشور ماست که در دوره قبل از انقلاب خدمات زیادی درمناطق محروم انجام داد و در طول ۸ سال جنگ تحمیلی دانش و مهارت خود را در خدمت رزمندگان قرار داد. اخیرا چاپ هفتم «خاطرات ایران» نوشته شیوا سجادی، توسط انتشارات سوره مهر روانه کتابفروشی‌ها شده‌است. در آستانه گرامیداشت روز پرستار با این بانوی فقید گفت‌و گو کرده‌ایم که در ادامه می‌خوانید.

همزمان با اوج‌گیری انقلاب وارد تهران شدم

از شروع قصه پرستاری بگویید. چرا به سمت این شغل رفتید و برای رسیدن به هدف چه مسیری را طی کردید؟

در اسفندماه سال ۱۳۳۴ در شهرستان تویسرکان از توابع استان همدان به دنیا آمدم. علاقه‌ام به تحصیل باعث شد در برابر مشکلات پیش رویم بایستم و با وجود چند سال ترک تحصیل با هدف خدمت به مردم، وارد کار درمان شوم. درس خواندن برای ما سخت بود. اوایل پدرم با درس‌خواندن من موافق نبود. دلیل اینکه میخواستم پرستار شوم مربوط به خاطره در دوران ششم ابتدایی می شود وقتی به شدت مریض شدم و برای درمان به بیمارستان رفتم خانم بارداری را آنجا بردند که پرستار با بدرفتاری او را هل داد و من آن روز با خود عهد بستم که پرستار می‌شوم و در مناطق محروم به هموطنانم خدمت می‌کنم بعد از پایان دوره ابتدایی مدتی درس نخواندم اما به خاطر اصرار خودم و وساطت پسرعمویم پدرم اجازه داد تحصیلم را ادامه دهم.

تحصیلاتم در دوره دبیرستان را به صورت شبانه ادامه دادم قبل از اتمام دوره دبیرستان به صورت داوطلبانه وارد اداره بهداری شدم و اینگونه بود که تحصیل در حوزه پرستاری را آغاز کردم پس از اتمام دوره برای خدمت به یکی از مناطق محروم و دور دست رفتم که تنها درمانگاه چند روستا در آن منطقه بود. پس از مدتی که خدمت کردم نتیجه آن را در رفتار مردم می دیدم که چقدر با من مهربان بودند. این مناطق آنقدر محروم بودند که من درآمدی از خدمت در این محل نداشتم و گاهی با آنها کم کم می‌کردم. قبل از انقلاب به بیمارستانی در خیابان وصال تهران منتقل شدم چون ساواک در شهرستان به فعالیت‌های من حساس شده بود و در منطقه خودمان خیلی اذیتم می کردند. ورودم به تهران همزمان با اوج گیری انقلاب بود پس از انقلاب و شروع جنگ دوباره به خدمت در مناطق محروم و جنگی رفتم و هشت سال جنگ توفیق داشتم تا در خدمت رزمندگان اسلام باشم.

فکر می‌کردم کار برای خدا گفتن ندارد!

چرا شروه به ثبت خاطرات خود کردید؟ چرا زودتر به این فکر نیفتادید که خاطراتتان ثبت شود. شما یکی از شاهدان اصلی اتفاقات خط مقدم بودید و حوادث مهمی را به چشم خود دیده‌اید.

در آن دوره و حتی تا مدت‌ها بعد از جنگ کسی به فکر ثبت خاطرات نبود.همه فکر می‌کردیم که کار را برای خدا انجام دادیم و کار برای خدا گفتن ندارد. رزمندگان بسیار بزرگ و فرماندهانی بودند که به صورت ناشناس بسیاری از کارها را انجام می‌دادند و ما در برابر آن‌ها کاری نکرده بودیم که بخواهیم روایت کنیم. چندبار با من برای ثبت خاطراتم تماس گرفتند اما من موافق این کار نبودم اما در نهایت خانم اعظم حسینی راوی کتاب «دا» من را قانع کرد که روزی همه از این دنیا خواهیم رفت و برای اینکه شرح اتفاقات و فداکاری‌های دفاع مقدس برای آیندگان بماند و در تاریخ ثبت شود باید آنچه دیدیم و شنیدیم را نقل کنیم. بعد از آن خانم سجادی زحمت مصاحبه را به عهده گرفتند و کار شروع شد.

شروع به کار مصاحبه و تحقیق پیرامون روایت‌ها و خاطرات من به سال‌های ۸۳ و ۸۴  برمی‌گردد. حدود ۵۰ ساعت مصاحبه ضبط شده بود با این وجو تا آخرین مراحل قبل از سپردن کار به ناشر که انتخاب و گویا کردن عکس‌ها بود، نویسنده از هر فرصت پرسش و واکاوی محفوظات ذهنی من استفاده می‌کرد تا بتواند تصویر مستند و فضای روشن‌تری را پیش‌روی مخاطب قرار دهد. چند مصاحبه تکمیلی هم انجام شد و کتاب در ۲۲ فصل تنظیم شده و منتشر شد. بعد از انتشار کتاب با واکنش‌های متفاوتی روبرو شدم. از طرفی خوشحال بودم که بخش کوچکی از زحمت همکارانم را ثبت کرده‌ام از طرفی هم نگران بودم که به خاطر فاصله گرفتن از فضای آن موقع‌ها و فراموشی برخی خاطرات حق مطلب را برای دوستان و همکارانم ادا نکرده باشم.

یکی از خاطراتی که همیشه برای شما ماندگار شده و به آن فکر می‌کنید را تعریف کنید؟

آن زمان برای اولین‌بار بود که عراق از بمب آتش‌زا استفاده می‌کرد. جنازه دو نفر را که با این بمب به شهادت رسیده بودند به سردخانه بیمارستان شوش آوردند. من دوربین داشتم و از بعضی از مجروحین و شهدا که به نظرم خیلی خاص بودند، عکس می‌گرفتم. آقای شاهین و همکارش، تکنیسین‌های بیهوشی پیش من آمدند. گفتند خانم ترابی دو تا جنازه آوردند که بمب آتش‌زا خوردند. این قدر که از شجاعتت می‌گویند، اگر جرأت کردی برو از این جنازه‌ها عکس بگیر. رفتم اما من هم نتوانستم عکس بگیرم قیامتی بود.

مسئول تدارکات مجروحین و هماهنگ‌کننده تیم اضطراری بودم

در اواخر جنگ مسئولیت‌های سنگینی داشتید. کمی از این دوره و اتفاقات مهمش بگویید.

منافقین یکی از گروه‌هایی بودند که همیشه ضربه خیلی زیادی می‌زدند و کارهای بی‌رحمانه‌ای انجام می‌دادند. یکی تعریف می‌کرد که یک زن حامله که قرار بود برای وضع حمل به بیمارستان برود در کوچه گرفتار این‌ها می‌شود و باهم سر دختر یا پسر بودن بچه شرط می‌بندند. با چاقو شکم مادر را ‍پاره می‌کنند و بچه را بیرون می‌کشد مادر شهید می‌شود اما بچه هنوز زنده است اما فردی که شرط را باخته با گلوله به سر نوزاد می‌زند و او هم شهید می‌شود.

اواخر جنگ من مسئول تدارکات مجروحین و هماهنگ‌کننده تیم اضطراری بودم. یک شب که شیفت بودم از دفتر جنگ دانشگاه تماس گرفتند و گفتند یک تیم را سریع آماده کن. گفتم جنگ که تمام شده. گفتند که منافقین به مرزهای غربی حمله کردن و وارد کشور شدند. فردا صبح ما باید به سمت مرز حرکت کنیم. اتوبوس ‍پر از بچه‌های تیم اضطراری بود. ما به باختران رسیدیم. گفتیم از بیمارستان اسلام آباد چه خبر؟ گفتند که منافقین بیمارستان رو گرفتند و کل کادر درمان و مجروح‌ها را دم در بیمارستان اعدام کردند. ما رفتبم بیمارستان اسلام آباد تا بازدید کنیم. بیمارستن امام خمینی(ره) به معنای واقعی کلمه میدان جنگ بود و چیزی از آثار بیمارستان بودن آن باقی نمانده بود. وحشتناک‌ترین قسمت ماجرا جایی بود که به بخش نوزادان رسیدیم. کل بخش را با مادران و نوزادان آتش زده بودند و فقط جنازه‌های سوخته باقی مانده بود. تنها کاری که می‌توانستیم انجام دهیم این بود که همه بنشینیم و تا ساعت‌ها گریه کنیم.

انتهای پیام/




این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید



منبع

به این نوشته امتیاز بدهید!

farsnews

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *