ماجرای حسن آقا و سیرت زیبایش
به گزارش خبرگزاری فارس از شفت، دوازدهم اردیبهشت در تقویم بهعنوان روز معلم و سالروز شهادت شهید مطهری نامگذاری شده و در این روز و یا هفته بهپاس تلاشهای معلمان عزیز از آنان قدردانی میشود.
ولی قدردانی از معلمان صرفاً در یک روز قطعاً پاداش خوبی برای این قشر زحمتکش نیست و نمیتواند جوابگوی گوشهای از زحمات آنان برای نوجوانان و جوانان بهعنوان آیندهسازان کشور باشد، گرچه این روز نمادی برای توجه بیشتر برای معلمان است ولی هرروز را باید روز معلم نامید چراکه چراغ راه کشور به نور وجود آنان روشن است.
حسن امیدزاده یکی از معلمان فداکاری است که در طول دوران خدمت خود برای دانشآموزان نهتنها معلمی دلسوز، بلکه فداکار و تعهدی زیبا داشت و عاشق دانشآموزانش بود و همه آنها را بسان فرزندان خود میدید نه صرفاً دانشآموزی که چند ساعت برایشان معلم است.
گوشه از فداکاریاش برای دانشآموزان به خطر انداختن جانش برای نجات آنان بود گویی که داشت تمام عمرهای خود را از خطری بیرون میکشد، بخاری نفتی مدرسه دچار حریق شده بود و ۳۳ فرزند خردسالش در میان شعلههای آتش هراسان و وحشتزده بودند.
۱۸ بهمن سال ۱۳۷۶ روزی فراموشنشدنی برای دانشآموزانی است که در میان آتش محاصرهشده بودند و معلم فداکار برای آنان نماد قدرت و عشق بود که حاضر است برای سلامت و آینده آنان حتی جانعزیزش را نیز به خاطر آنان به خطر بیندازد و بعد از گذشت سالها آن روز تلخ در دفتر خاطرات آن ۳۳ نفر نقش بسته و شاید بتوان گفت خود را مدیون فداکاری این گیلهمرد میدانند.
همه آن ۳۳ نفر از آتش سالم و بدون جراحت بیرون آمدند ولی تنها مرد تنهای سوخته در آن روز معلم و پدر فداکارشان بود که خود سپر بلای آنان شد تا گزندی به آنان نرسد و خودش سوخت و با سوختنش درسی بزرگ بهکل دنیا آموخت و جانش را بیدریغ در طَبَق اخلاق نهاد بیآنکه به انتظار اجر دنیوی نشسته باشد، مردی متواضع از جنس پاکی و لطافت، اسطورهای که در شرح آن باید کتابها نوشت تا مردانگیاش به دنیا ثابت گردد.
۲۸ تیرماه ۱۳۹۱ پایان عمر امیدزاده فداکار و دلسوز بود که ۱۷ سال رنج و درد ناشی از سوختگی در صورت و بدن خود را تحمل کرد ولی سر آخر کینه آتش بر وی پیروز و حیاتش را گرفت و خاطره تلخ دیگری برای دانشآموزانش به یادگار گذاشت.
بیجارسر روستای محل زندگی خانواده معلم فداکار است، سرسبزی و طراوت از شالیزارهای نیمهجان گرفته و اطراف جادهها میبارید و مرا محو تماشا میکرد. نمنم باران به طراوت روستا جانی تازهتر میبخشید و عطر نم پیچیده در فضا به مشام میرسد و شمهام را تقویت میکرد.
بخش اعظم جاده که به تونلی سبز تشکیلشده و بهار را تا اعماق جان نشانم میداد، زائیده تخیلاتم نبود، جاده، رؤیایی ِواقعی بود که هر بینندهای را مسحور زیباییاش میکرد.
به منزل معلم فداکار رسیدیم، وارد شدیم و با دنیایی از مهر، عاطفه، عشق، نفس و زندگی مواجه شدیم، مادر مهربان، کسی که هر چه در وصفش بگویم، کم است، با گشادهرویی به استقبالمان آمد، بیآنکه ما را بشناسد، استقبال و مهماننوازیاش زبانم را قاصر کرده و من در توصیف رفتارهای نیک این بانو عاجزم.
پای درد دلهایش نشستم، از حسن آقا و رنجهای ناشی از سوختگیاش و تحمل آن گفت و اشک میریخت، گویی آتش سوختن معلم فداکار به درون این مادر نیز سرایت کرده و او را نیز سوزانده است.
ناخودآگاه با او گریستم، آن لحظههایی که نام معلم فداکار را بهافتخار بر زبان جاری میکرد، لحظاتی که از خوبیهای او میگفت، هنگامیکه عاشقانه، نام حسن را تکرار میکرد.
همسر حسن آقا هرساله در روز معلم پذیرای مهمانان ویژه بود، اما امسال برخلاف سالهای قبل کسی سراغش را نگرفت و این اتفاق برایش رنجآور بود، میگفت امروز چشمبهراه مهمانهای حسن بودم ولی کسی نیامد، گوشبهزنگ بودم ولی تماسی هم حاصل نشد.
همسر معلم فداکار میگفت: هرسال در روز معلم حسن مهمانان زیادی داشت اما امروز حسن مهمان نداشت و من چشمبهراه مهمانان حسن هستم، دریغ از یک مهمان و یک تماس! اینها را با بغضی که تبدیل به مروارید بیرنگ شد، به ما گفت و من نیز از ته دل برایش سوختم.
از بیتوجهیها گلایه داشت، مشتاق بود از مهمانان ویژه معلم دلسوز به یکلقمه افطاری پذیرایی کند و ما تنها مهمانان حسن امیدزاده در روز معلم بودیم، بدون هماهنگی قبلی و بدون آشنایی!
بهسادگی حرف میزد و از خلقوخوی همسرش یاد میکرد، اینکه در زمان جنگ، در پشت جبهه فعالیتها میکرد، از مردم کمک میگرفت، هیچوقت برای خودش چیزی طلب نکرد. برای سربازان و بسیجیان جنگ تحمیلی از هیچ کمکی دریغ نکرد، حسن همیشه برای خشنودی خدا گام برمیداشت او امتحانش را در این دنیا پس داد و نمره ۲۰ را در کارنامهاش دریافت کرد.
همسر حسن آقا خاطرات با همسرش را مرور میکرد، دلش میخواست همه رویدادهای زندگی مشترکشان را بازگو کند، میگفت و ما گوش میشدیم، گاهی لبخند را روی چهرهمان مینشاند و گاه مرواریدهای بیرنگ را روی گونههای ما سرازیر میکرد.
به ناگاه یاد خاطرهای تلختر افتاد و با بغض فشرده در گلو گفت: سال ۷۵ دریکی از مدارس رشت آتشسوزی رخ داد و ما خبرش را از تلویزیون دیدیم. سر سفره شام نشسته بودیم، حسن با دیدن آن صحنهها بشدت ناراحت شد اشک از چشمانش فروریخت و با کولهای از اندوه رو به من کرد و گفت؛ کاش آنجا بودم و خود را به آبوآتش میزدم تا دانشآموزان را نجات دهم.
گویی خدا صدای حسن را خوب شنید و دعایش به اجابت رسید، درست یک سال بعد مدرسه روستای بیجارسر دچار حریق شد و او جهت نجات جان دانشآموزان، خود را به آتش زد و قربانی این حادثه ترسناک شد.
حسن سالها درد کشید و از درد مینالید اما همیشه هنگام درد میگفت درد دارم اما عذاب وجدان ندارم، زیباترین جملهای که شنیدم، جملهای که قلب مرا چنگ انداخت و روحم را خدشهدار کرد این بود.
میزان درصد سوختگیاش ۹۵ درصد بود و آتش صورت زیبایش را هم از وی گرفت ولی آن چیزی که امروز از حسن آقا به یادگار مانده و قطعاً از یاد آن ۳۳ دانشآموز گرفتارشده در حریق نمیرود سیرت زیبایی است که از خود به یادگار گذاشته که نمیتوان بهسادگی از این مسئله گذشت، شاید پرسیدن این سؤال از خودمان بد نباشد که بگویی اگر در آن لحظه حریق و زبانههای بلند آتش بودم آیا شهامت زدن به دل آتش را داشتم؟
روزت مبارک معلم فداکار.
انتهای پیام/۸۴۰۰۸