بیمارستان مخصوص ناطقنوری کجاست؟!
گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «خاطرات سالهای نبرد» حاصل انتخاب و سادهنویسی محسن مؤمنیشریف از خاطرات سپهبد علی صیاد شیرازی است که از کتاب ناگفتههای جنگ برداشته شده است.
این کتاب با قلمی ساده برای استفاده نوجوانان و جوانان نوشته شده و حاوی خاطراتی جذاب و عجیب از دوران دفاع مقدس است. این کتاب محصول مشترک حوزه هنری و انتشارات شاهد است.
بخشی از این کتاب با نام حادثه را برایتان برگزیدهایم.
هر روز که میگذشت همراهان بنیصدر اوضاع را بر من بدتر میکردند ولی من همچنان مقاومت میکردم. یک روز به شهر سرپل ذهاب رفتم تا به آقای آذربان که تازه از بیمارستان مرخص شده بود و با سپاه همکاری میکرد، سر بزنم و درباره طرحی که برای سازماندهی سپاه ریخته بودم با او مشورت کنم. آن شب تا ساعت دوازده و نیم با او درباره آن طرح جلسه داشتیم. در نهایت به نتیجه خوبی رسیدیم. وقتی که رفتم بخوابم، احساس خوشی داشتم. به طوری که دلم میخواست بنشینم و تا صبح درباره آن طرح فکر کنم.
ساعت سه بامداد از خواب برخاستم و با همان حال خوش و نشاطانگیزی که داشتم تمام مطالبی را که درباره طرح در ذهنم بود روی کاغذ نوشتم. ساعتی بعد که هنوز هوا تاریک بود به طرف سنندج راه افتادیم. جاده زیر آتش عراقیها بود چون دید داشتند، مجبور بودیم با نور چراغهای کوچک ماشین حرکت کنیم. هنوز از دروازه ورودی سرپل ذهاب خارج نشده بودیم که دیدم ماشینی از مقابل به سرعت در آن سمت جاده که مسیر حرکت ما بود، پیش میآید . با جود مهارتی که راننده ام داشت نتوانستیم کاری کنیم و با آن شاخ به شاخ شدیم. از شدت درد بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم، در هلی کوپتر بودم و من را از کرمانشاه به تهران میبردند.
قنداق اسلحه ای که در دستم بود پایم را له کرده بود. در آن لحظه احساس کردم قطع شده است. استخوان پای چپم کاملاً متلاشی شده بود و پا از مچ به حالت قطع و له درآمده بود. لگن هم شکسته بود و سر و صورتم جراحاتی برداشته بود.
من را در بیمارستان ارتش بستری کردند. روز چهارشنبه بود. پزشکها مانده بودند که با پایم چه کنند. گفتند روز شنبه شورای پزشکی تشکیل میدهیم تا در این باره تصمیم بگیریم. تا دو، سه روز با من کاری نداشتند. رگ سیاتیک در معرض قطع شدن بود و بدجوری از درد به خود میپیچیدم.
عصر بود که یک پزشک خوش برخورد و خندهرو وارد اتاق شد و گفت: من از طرف حجت الاسلام ناطق نوری مأموریت دارم که آقای صیاد شیرازی را ببرم.
با تعجب گفتم: «مرا به کجا میخواهید ببرید؟ اینجا بیمارستان خودمان است.»
گفت: تا اینها تصمیم بگیرند، خیلی دیر میشود.
من دستور دارم شما را به بیمارستان مخصوص ببرم. آن شب او موفق شد مجوز خروج من را از بیمارستان بگیرد و با آمبولانسی که آورده بود، به بیمارستان مورد نظر ببرد. صبح زود، من را به اتاق عمل بردند و سریع عمل کردند.
اولین کسی که به ملاقاتم آمد، شهید رجایی بود. برایم عجیب بود. او تنهای تنها بود. حتی محافظ هم نداشت. پزشکان و پرستاران او را نشناخته بودند. مدتی پهلوی من ماند و با هم صحبت کردیم. هنگامی که میخواست برود، دعایی خواند، صورتم را بوسید و رفت.
یک بار نیز آیتالله خامنهای به ملاقاتم آمد و دو ساعت پیشم ماند. ایشان در آن زمان نماینده امام در شورای عالی دفاع بود. کلی درباره اوضاع کردستان با ایشان صحبت کردم. بیست و پنج روز در بیمارستان بودم و حالم خوب نبود. شبها بیشتر از یک ساعت خوابم نمیبرد. سه عمل جراحی رویم انجام دادند تا این که توانستند وضع آشفتهام را سامان بدهند.
یک روز خبرنگاران تلویزیون آمدند تا مصاحبه کنند. با این که حالم خوب نبود روی دیوار اتاقم نقشه ای را از کردستان چسباندم، لباس پلنگی پوشیدم و بر روی یک چهارپایه معمولی نشستم و به صورت کامل اوضاع و احوال آنجا را شرح دادم.
مردم که تا آن زمان کردستان را از دست رفته میپنداشتند، شنیدن حرفهای من برایشان جالب بود. بعد از این راه به راه خبرنگاران مطبوعات میآمدند تا مصاحبه کنند. با این که حالم اصلاً خوب نبود ولی تنها برای شرح کارهایی که در آنجا شده بود آنان را میپذیرفتم.
کمیکه حالم بهتر شد، تصمیم گرفتم به منطقه برگردم. آقای رفیقدوست آمبولانس مجهزی تهیه کرد تا به وسیله آن به منطقه بروم و در داخل آن بتوانم وظایفم را انجام دهم.
وقتی با آمبولانس وارد سنندج شدم، مورد استقبال گرم بچههای مخلص ارتشی و سپاهی قرار گرفتم.