پول ربوی برای خرید داروهای جانباز!
گروه جهاد و مقاومت مشرق – جانباز منوچهر مدق که بعد از جنگ تحمیلی سالها با عوارض شیمیایی دس تو پنجه نرم میکرد، در ۲ آذر ماه سال ۷۹ به شهادت رسید. کتاب روایت خانم فرشته ملکی، همسر این شهید گرانقدر را انتشارات روایت فتح منتشر کرد و با استقبال زیادی روبرو شد.
سی و یکم خرداد ۱۳۳۵، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمد و مادرش، لطیفه نام داشت. تا پایان سوم راهنمایی درس خواند. پاسدار و فرمانده گردان بود. سال۱۳۵۹ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان جمعی لشکر ۲۷ محمد رسول الله در جبهه حضور یافت. دوم آذر ۱۳۷۹، در بیمارستان جم بر اثر ضایعات ناشی از مجروحیت شیمیایی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران قـطعـه ۵۰، ردیف ۹۳ و شماره ۴ واقع است.
آنچه در ادامه میخوانید، بریدهای از این کتاب است…
بعد از عید ۱۳۷۹، دیگر نمیتوانست پایش را زمین بگذارد. ریهاش، دست و پایش، بیناییاش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک میخورد. با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود.
دکترها آخرین راه را تجویز کردند برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپولهایی میزد که نهصد هزار تومن قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم، زنگ زدم بنیاد جانبازان به مسئول بهداشت و درمانشان. گفت شما دارو را بگیرید، نسخه مُهر شده را بیاورید، ما پولش را میدهیم.
من نهصد هزار تومن از کجا میآوردم؟ گفت «مگر من وکیل وصی شما هستم؟» و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم میفروختم پولش جور نمیشد. برای خانه و ماشین چند روز طول میکشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم نمیتوانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد یگیرد. همین امروز وقت دارم.» گفت «ما همچین وظیفهای نداریم.» گفتم شما من را وادار میکنید کاری کنم که دلم نمیخواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند میگویم مقصر شمایید.»
به نادر گفتم هر طور شده پول جور کند، حتی اگر نزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمیگذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. اما این داروها هم جواب نداد.
آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پروندههای منوچهر را خواندند و گفتند «میخواهیم شما را بفرستیم لندن» یعنی تمام! همیشه این طور دیده بودم. منوچهر گفت «من را چه به لندن؟ دلم پر میزند بروم بقیع، بروم دوکوهه. آن وقت میخواهید من را بفرستید لندن؟»
اصرار کردند که «بروید خوب میشوید و سلامت برمیگردید.» منوچهر گفت من جهنم هم بخواهم بروم همسرم را با خودم باید ببرم و قبول کردند.
نمیتوانستم حرف بزنم چه برسد به این که شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودند. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم. لباسهایش را عوض کردم که در زدند. فریبا گفت «آقایی آمده با منوچهر کار دارد.» چادر سرم کردم و در را باز کردم. مردی «یا الله» گفت و آمد تو. علی را صدا زدم بیاید ببیند کیست. دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته، یک دستش را گذاشته روی سینه منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا میخواند. من و علی بهتزده نگاه میکردیم. آمد طرف ما پرسید «شما خانم ایشان هستید؟»
گفتم «بله.»
گفت «ببین چه میگویم. این کارها را مو به مو انجام میدهی. چهل شب عاشورا بخوان. (دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تأکید بالا آورد) با صد تا لعن و صد تا سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن. زانوهایم حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا میزدم.
آمد برود، دویدم دنبالش. گفتم کجا میروید؟ اصلا از کجا آمدهاید؟… گفت از جایی که آقای مدق آن جاست. میلرزیدم. گفتم شما من را کلافه کردید. بگویید کی هستید. لبخند زد و گفت: به دلت رجوع کن… و رفت. با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم. از خانه که رفت بیرون یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. مانده بودیم. منوچهر دراز کشید روی تخت. پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید. زار میزد. شب نه آب خورد نه غذا. فقط نماز میخواند.
به من اصرار کرد بخوابم. گفت حالش خوب است .چیزی نمیشود تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد. میگفت «من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم میکنید، نمیخواهم یک ثانیه دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودمتان دلم به فرشته و بچهها بود اما حالا دیگر نمیخواهم بمانم.» و این را تا صبح تکرار میکرد.
به هق هق افتاده بودم. گفتم خیلی بیمعرفتی منوچهر. شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی راحت میشوی. ما که زندگی نکردهایم. تا بود جنگ بود. بعد هم یک راست رفتی بیمارستان. حالا چند سال با هم راحت زندگی کنیم.
گفت «اگر چیزی را که من امروز دیدم میدیدی، تو هم نمیخواستی بمانی.»
چهل شب با هم عاشورا خواندیم. گاهی میرفتیم بالای پشتبام میخواندیم. دراز میکشید و سرش را میگذاشت روی بام و من صد تا لعن و صد تا سلام را میگفتم، انگشتانم را میبوسید و تشکر میکرد.
همه حواسم به منوچهر بود. نمیتوانستم خودم را ببینم و خدا را، همه را واسطه میکردم که او بیشتر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزند، همین موقعهاست. کنارهگیر شده بود و کمحرفتر. کارهای سفر را کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش میخواست قبل از رفتن دوستانش را ببیند و خداحافظی کند. گفتم «معلوم نیست کی میرویم»… گفت فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توی همین ماه است.» بچههای لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحهخوانی کردند. بعد از دعا همه دور منوچهر جمع شدند.
هی میبوسیدشان. نمیتوانستند خداحافظی کنند. میرفتند، دوباره برمیگشتند. دورش را میگرفتند. گفت «با عجله کفش نپوشید.» صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچهها برگشتند. گفتند «بالاخره سر خانم مدق هوو آمد!» گفتم «خدا وکیلی منوچهر، من را بیشتر دوست داری با حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟»
گفت «همهتان را به یک اندازه دوست دارم.» سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچههای جنگ این طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخندد مگر وقتی آنها را میدید. با تمام وجود بوشان میکرد و میبوسیدشان تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان. روزهای آخر، منوچهر بیشتر حرف میزد و من گوش میدادم. میگفت همه زندگیام مثل پرده سینما جلوی چشم آمده.»
گوشه آشپزخانه تکمبلی گذاشته بودم. مینشست آن جا. من کار میکردم و او حرف میزد .خاطراتش را از چهار سالگی تعریف میکرد.
منوچهر هوس کرده بود با لثههایش بجود. سالها غذایش پوره بود. حتی قورمه سبزی را که دوست داشت، فرشته برایش آسیاب میکرد که بخورد.