روایت یک «روضهبازی» دخترانه
به گزارش مشرق، قرار نیست برای بررسی ابعاد یک پدیده اجتماعی یا روزمره مؤثر در زندگی جمعی ما، همیشه از اتفاقها، آدمها و هر آنچه که خیلی نامدار هستند، بنویسیم. گاهی یک آدم معمولی و ساده از بین آدمهای طبقه متوسط و پایین جامعه، یک اتفاق دم دستی یا رویدادی خُرد منشأ تحول برای زندگی ما میشود؛ مثل همه روزمرههایی که پشت سرگذاشتهایم، خوب یا بد تجربهای برای انتخابهای بعدی ما بودهاند.
زیستن در فضایی که خانواده برای تکتک ما ترسیم کردهاند یکی از همین اتفاقهای معمولی، اما مهم است که مسیر حرکت ما را مشخص کرده و گاهی تا پایان عمر ما را همراهی میکند.
زندگی کودکانه به سبک دهه ۶۰
برای بیشتر خانوادههای ایرانی زیست معنوی و مذهبی یکی از مهمترین ابعاد زندگی فرزندان است. این رویکرد در دهه ۶۰ رنگ و لعاب بیشتری داشت. بیشتر افرادی که در این دهه زیستهاند تجربه مشترکی دارند. کودکی ما نیز در همین ایام سپری شد. حضور در مسجد، تکیه، هیأت، رفتن به اماکن مذهبی و زیارت و مهمانیهایی که بیشتر با همین تِم برگزار میشد، بخش مهمی از زیست ما در کنار خانواده، فامیل و جامعه بود. البته گاهی وسایل ارتباط جمعی موجود در خانه همراهی میکرد و از رادیو سه موج پدربزرگ صدای مارش نظامی و ازصفحه خاکستری تلویزیون سیاه وسفیدی که بیشتر روز دراتاق چوبی خود چرت میزد، تصاویری از جنگ همراه با نوحهخوانی حاج صادق آهنگران میدیدیم وساعتی برنامه کودک و سریال آینه! به همین دلیل ما کودکان دهه شصتی، نسبت به کودکان دهههای بعد، فرصت بیشتری برای بازی با هم سن و سالهای خود داشتیم. بازیهای متنوعی که هریک خاطرهای برای ما دارد. از هفت سنگ گرفته تا دویدن وسط کوچه، خالهبازی با دخترهای همسایه، معلم بازی و…
میخواستیم مثل مامان باشیم
در آن روزها خانواده ما که همراه پدربزرگم زندگی میکردیم یک جمع هفت نفره بود، مادر، پدر، سه دختر و برادرم مهدی. پدرم به دلیل حضور در جبهه غایب این جمع بود. گاهی مرخصی میآمد ولی میزبانی ما از بابا به سرعت تمام میشد و دوباره همان شش نفر همیشگی کنار هم بودیم تا اینکه کمکم پای دو پسر کوچولوی دیگر به این جمع اضافه و خانواده ما بزرگتر شد. از آنجا که مادرم از همراه کردن دخترانش در هیچ مراسمی ابایی نداشت، برنامههای او به الگوی زیست ما تبدیل شده بود. ما میخواستیم مثل مامان باشیم. یکی از تفریحات دوران کودکی من همین همراهی با مادر بود. اینکه او شیطنتهای کودکانه مرا با جان و دل میخرید و دستم را رها نمیکرد، بیشتر دوستش میداشتم. دختر بزرگ مامان بودن این حُسن را داشت که پای ثابت زندگی او باشم. دستم را میگرفت و با اینکه هیچگاه همراه و همقدم او نبودم مرا به جلساتی که میرفت، میبرد. سر به هوایی مرا تحمل میکرد و با اینکه در راه رفتن یا عقبتر از او گام برمیداشتم یا برای یک کشف جدید، جلوتر از او بودم و چادرش را میکشیدم، هرگز معترض نمیشد. این حسن رفتار مادر مرا به این همراهی مهربانانه مشتاق میکرد. این اشتیاق گرچه کودکانه و بدون پیش فرضهای ذهنی هدفمندانه و فیلسوفانه برای زیست معنوی بود، اما مرا در مسیری قرار داد که مادر میخواست و آن را باور داشت.
خالهبازی از حیاط خانه تا کوچه دومتری
تجربه همراهی با مادرم در مراسم مذهبی یکی از تفریحات کودکیام بود. آن روزها به این همراهی به چشم یک بازی نگاه میکردم و با خلاقیت و خیالپردازیهای کودکانه دنبال خلق فضای جدیدی برای بازی بودم. مثل خواهرانم فاطی و زهره و دوستانم زیبا، طاهره، فاطمه محقق و هاجر که در آفرینش این فضای بازی همراهم بودند. ما یک جمع کوچک بودیم که همیشه با هم بازی میکردیم. حیاط خانه ما و سایه درخت انگور و آلبالو فضای خوبی برای بازی ما در تابستان بود. بعضی وقتها حیاط خانه دیگری میزبان این جمع خرد و کودکانه بود. اما ما هم مثل همه بچههای دهه شصتی از بازی در کوچه بهره بردیم. ما یک تکه موکت قرمز داشتیم که چند جای سوختگی از ذغال قلیان مادر بزرگ و زنعمو روی آن جا مانده بود. گاهی همان را بر میداشتیم. داخل کوچه دو متری که انتهایش خانه منیره بود، میانداختیم و با دخترها «خاله بازی» میکردیم.
قصه «روضه بازی» ما چند نفر
«روضه بازی» بخشی از این بازی کودکانه بود! این نام را ما آفریده بودیم. تجربه تکتک ما از روضه رفتن با مادرها و خلاقیت کودکانه از آن حضور شورانگیز موجب شده بودبازی جدیدی طراحی کنیم. چادر سفید گلگلی یا روسری مادر را روی سر میکشیدیم و مانند مامانها که در روضه چادر روی صورت میکشیدند و گریه میکردند، ما نیز با تکان دادن شانهها، سینهزنی و زدن دست روی پا، عزاداری میکردیم.دقت نظرهای دخترانه موجب شده بود از آشپزخانه روضه غافل نشویم تا در این بساط کودکانه از سماور سفالی، فنجان و قندان سفالی که بابا در مسیر بازگشت از جبهه از قم خریده بود، استفاده کنیم و آشپزخانه روضه هیأت راه بیندازیم. مادرم گاهی به کوچه منیره سرک میکشید و با آوردن خوراکی حال خوشی به بازی ما میداد.
مهمان غریب یک روضه کودکانه
آن روز عصر هم بساط بازی مثل هندوانه و کمی بیسکوییت جنگل حیوانات داشتیم، وسایل چای و موکت را داخل همان کوچه برده بودیم تا ازضربه توپ فوتبال پسرها در امان باشیم. عروسکها بچههای ما بودند و نقش واقعی ما را در بازی عهدهدار بودند و ما نقش مادران را. نوبت روضهبازی که رسید سایه بزرگ و چاق زنی روی سر ما افتاد. این زن چادرش با چادر مامانهای ما تفاوت داشت. میگفتند عبای عربی است که در آن ایام بانوان عرب جنوبی که مهمان شهر ما بودند، به سرمیکردند. زن به سختی روی زمین نشست. خودمان را جمع کردیم تا روی موکت قرمز و کهنه ما جایی پیدا کند.زن چاق نصف موکت ما را تصاحب کرد. صورت سبزهای داشت که از عرق خیس شده بود.
زیر چانهاش چیزی شبیه بعلاوه با رنگ سبز نقاشی شده بود.بی آنکه حرفی بزند شروع کرد به گفتن الفاظ عربی با همان آهنگ روضهخوانی که در مسجد یا روضههای خانگی شنیده بودیم، یا شاید مداحی جنوبی کویتیپور وحسین فخری که ازتلویزیون دیده بودیم.معنی واژهها را نمیفهمیدم اماآهنگ صدایش همان روضههابود. میخواند و اشک میریخت. صدای بلندی داشت. دستش در آسمان باریک کوچه میچرخید وروی سینهاش مینشست.تکان میخورد و صدای نالهاش بیشتر میشد. دوباره دستش روی هوا میچرخید و بعد روی پایش مینشست. آنقدر محکم روی پا میزد که خاک از موکت به آسمان پر میکشید؛ مثل روح زن عرب که منتظر یک بساط بازی کودکانه بود تا در همان کوچه دو متری پرواز کند. میان صدای زن، خاک و گرمای عصر تابستان، من خاکی که روی چادر سیاه و خاکی زن مینشست را مثل ستاره میدیدم در آسمان سیاه شب.
پناهنده امام رضا (ع)
دخترهای کوچکتر ترسیده بودند،زهره به سرعت خودش را به مامان رساند و از او مدد خواست.مادر که آمد دست زن را گرفت نمیتوانست او را از زمین بلند کند.مادرم زنی لاغر اندام بود و زن عرب بلند قامت و چاق. زن یک دستش را به دیوار گرفت و دست دیگر به زانو به سختی از جا بلند شد. اشکها و عرق صورتش باهم در آمیخته بود و روی موکت و زمین میریخت. از جا که بلند شد، گرمای بدنش را حس کردم. از بوی عرق معلوم بود خیلی در آفتاب راه رفته و حسابی گرما دیده است. او که با مادر رفت تا مهمان خانه ما شود، کنجکاوی من هم گل کرد و بازی به هم خورد. وسایل بازی را جمع کردم تا زودتر خودم را به مادر و مهمانش برسانم. زن، با مادرم فارسی حرف میزد، اما داغ دلش را در روضه بازی ما به زبان مادری سروده بود.
داغ و روضه او قصه آوارگی و جنگ بود. از جنوب به امام رضا پناه آورده بود و همراه فرزندانش در شهرک عربهای مشهد زندگی میکرد. روزگار را به سختی میگذراند.میگفت زندگی خوبی درخرمشهر داشتیم اماهزار افسوس که بعثیهای عراقی زندگی مردم جنوب را نابود کردند. آن روز، «روضهبازی» دخترکان بنبست دو متری باعث شد تا یک زن جنگزده که خود را آواره میدید، دوستی بیابد. در شهری که احساس غربت میکرد دیگر غریب نباشد. با زن دیگری که از شهر، طایفه و قبیله او نبود، خواهرانه چای و شربت بنوشد و بنا بگذارند که هر ماه این دیدار تازه شود تا باری از دوش زن تنها و غریب در غریبانه یک شهر برداشته شود.
مادرم اهل روضه و جلسه بود
مادرم، بانویی مومنه و اهل مطالعه بود. تحصیلات دانشگاهی نداشت اما کتابخوان بود و کتابخانه پر و پیمانی داشت. برای خود دوره مطالعاتی داشت؛ مثل دوره مطالعاتی آثار شهید دستغیب و استاد مطهری. وقتی پای تفسیر نمونه به خانه ما باز شد. ساعتها مشغول مطالعه آن میشد آنقدرکه اثرعینک مطالعه طلایی رنگش روی صورتش هویدا میشد.اسرارآل محمد(ص)راخوانده بود و نهجالبلاغه پای ثابت مطالعه او بود. اهل روضه و جلسه بود، اما از فرزندانش غافل نمیشد. در دوره حضور مستمر پدر در جبهه با وجود امکانات کمی که همه ما داشتیم، از پس نگهداری همه فرزندان خود برآمد. او در دوران زندگی خود نمونه یک زن مستقل، شجاع و متدین بود که الگوی زیست زنانه خود را از کتاب زن در آیینه جلال و جمال (آیتا… العظمی جوادی آملی) دریافت کرده بود.
*دکتر نازلی مروت – روزنامهنگار / جامجم