» آخرین اخبار » فرهنگ و جامعه » کوچک‌ترین سنگ و آخرین نوع فشنگ برایمان تهدید بود
کوچک‌ترین سنگ و آخرین نوع فشنگ برایمان تهدید بود

کوچک‌ترین سنگ و آخرین نوع فشنگ برایمان تهدید بود

خرداد ۲۹, ۱۴۰۳ 3۰


به گزارش مشرق، در گفتگو با جانباز خلبان صفرعلی ناطقی از خلبانان هلی‌کوپتر ۲۱۴ در سال‌های دفاع مقدس، موضوعاتی چون پرواز نزدیک به زمین با هلی‌کوپتر و مقایسه آن با هواپیمای شکاری، خدمت شهید خلبان منصور وطن‌پور به جنگ، ایثارگری‌های خلبان‌های شکاری و ترابری هوانیروز در دفاع مقدس و حضورشان در معرکه‌هایی که گلوله و آتش تهدیدشان می‌کرد مطرح شدند.

* یک سوال از دوران ورودتان به هوانیروز. کسانی که طلبه خلبانی بودند، دوره‌های ابتدایی را در دانشکده خلبانی نیروی هوایی می‌گذراندند و بعد اگر از هواپیمای شکاری و ترابری وا می‌خوردند، خلبان هلی کوپتر می‌شدند…

نه….

* پس برای شما این‌طور نبود. از اول هلی کوپتر را انتخاب کردید.

بله. پرواز این‌دو خیلی با هم فرق می‌کند. فکر نمی‌کنم آرامشی که در هواپیما دارند، در هلی کوپتر داشته باشند. پرواز هلی کوپتر سه‌بعدی است. ولی هواپیما تیک آف می‌کند و می‌رود.

* یک‌وقت به فانتومی‌ها و اف‌پنجی‌ها بر نخورد!

نه. خلبان‌های هواپیما در هلی کوپتر من نشسته و با من پرواز کرده‌اند. خودشان تایید می‌کنند که پرواز ما فرق می‌کند. لُو لِوِلی که آن‌ها می‌روند با NOE (پرواز نزدیک سطح زمین) که ما می‌رویم فرق می‌کند. ما در ارتفاع سه چهار پایی زمین پرواز می‌کنیم؛ طوری که گندم‌های روی زمین به پایه‌های هلی کوپتر می‌گیرند. هواپیماها حداقل ۵۰ پا بالای زمین می‌رفتند.

* خاطره‌ای هست برای منوچهر محققی. یکی از خلبانان فانتوم به اسم منوچهر شیرآقایی می‌گوید در برهه‌ای در افسر ناظم مقدم بوده و در هلی کوپتری بر فراز خلیج فارس مشغول ماموریت بوده است. یادم نیست خودش یا خلبان در حال گفتگو این‌سوال را مطرح می‌کنند که آیا پایین‌تر از ما هم می‌شود پرواز کرد؟ که ناگهان هلی‌کوپتر می‌لرزد و متوجه می‌شوند یک‌فانتوم از زیرشان عبور کرده است. خلبان آن‌فانتوم، منوچهر محققی بوده است.

در سطح دریا بله. برای این‌که رادار دشمن آن‌ها را نگیرد، خیلی پایین می‌رفتند. این‌پرواز نسبت به پرواز در بین کوه‌ها و دره‌ها تفاوت دارد. ولی چون سرعت هواپیما زیاد است نمی‌تواند مثل هلی کوپتر در ارتفاعات، سینه‌مال برود. این مساله برای آن هواپیمایی که در پاوه خورد به کوه پیش آمد. با چمران بود.

* محمد نوژه

بله. به‌خاطر سرعت زیادش بود. البته او را زدند و خورد به کوه.

* نوژه می‌خواست از هلی کوپتر حامل زخمی‌ها حمایت کند. سرعتش را کم کرد که زدنش.

روز سختی بود. آن‌روز چمران می‌گفت آقای خلبان اگر زن داری به جان زنت! اگر بچه داری به جان بچه‌ات! ما را کمک کن!

* در رادیو می‌گفت؟

بله. ما آن‌جا می‌نشستیم و نیرو پیاده می‌کردیم.

* خود شما…

بله من بودم. اتفاقاً روز قدس بود. روزه هم بودم. دیدم مملکت دارد از بین می‌رود. که امام فرمان داد نیروها به پاوه اعزام شوند. با اعزام نیروها توانستند پاوه را نجات بدهند. پشت سر هم نیرو بردیم.

* جناب ناطقی وقتی وارد هوانیروز شدید، از اول خواستار پرواز با هلی‌کوپتر ترابری بودید یا شکاری؟

ترابری را دوست داشتم. در شکاری احساس خطر بیشتر می‌کردم. وقتی (در آموزش) با شیرودی سانحه دادیم، ما را ازاصفهان فرستادند کرمانشاه و دوره استادی‌مان ناتمام ماند. آمدیم جزو گروه پیشروی کرمانشاه.

* یعنی آن پرواز برای دوره معلم خلبانی بود؟

بله.

* پس معلم خلبان نشدید؟

بعداً شدیم؛ در کرمانشاه؛ در همان دوره MTT با استادان آمریکایی. در این دوره ۶۰۰ تا ۷۰۰ ساعت پرواز داشتیم.

اردیبهشت ۱۳۵۸؛ پاکسازی پادگان سنندج؛ از راست صفرعلی ناطقی، عبدالله نوری، علی مولایی و مهندس پرواز غفاریان

* شما به‌عنوان خلبان ترابری در معرکه جنگ در حال تخلیه یا بارگیری مجروح یا مهمات، توانایی دفاع از خود را ندارید. حس عجیب و غریبی است.

یک‌عده پشتیبانمان بودند. به کبراها دلگرم بودیم که بالای سرمان پرواز می‌کردند. تمام تدارکات و نقل و انتقالات غرب کشور از طریق هوانیروز کرمانشاه انجام می‌شد. پول، نیرو یا هرکاری بود از طریق این‌پایگاه بود. مثلاً برای جابه‌جایی پول بعد از دریافت پول‌ها از حسابداری با یک فانتوم تماس می‌گرفتیم که می‌گفت من در منطقه بالای سرتان هستم. بعد هم با کبراها هماهنگ می‌شدیم و با چهارده پانزده گونی پول پرواز می‌کردیم.

* پول‌ها برای چه بود؟

حقوق نظامیان منطقه بودند. چندبار هم بچه‌ها را زدند و پول‌ها را غارت کردند.

حین پرواز یکی به من گفت ناطی سرعت را بکن ۸۰ بپیچ به چپ! گفتم احمد تویی؟ گفت نه. به کشوری گفتم گوش کن! در رادیو خطاب به آن صدای غریبه گفتم چه گفتی؟ گفت ناطی سرعت را بکن ۸۰ بپیچ به چپ! منطقه را که دقیق‌تر نگاه کردم، روی ارتفاعات یک‌خانه ویلایی دیدم که بالای سقف سرویس بهداشتی‌اش یک‌تیربار گذاشته بودند. به کشوری گفتم احمد به نظرم تله است که به چپ بپیچم و مرا بزنند * یعنی هلی کوپتر روی زمین نشست یا…

نه. هلی کوپتر را زدند و سرنگون شد. خلبانش هم شهید شد. پول‌ها را هم غارت می‌کردند. یادم هست یک بار در منطقه هانی گرمله با خدابیامرز کشوری پرواز می‌کردم. حین پرواز یکی به من گفت ناطی سرعت را بکن ۸۰ بپیچ به چپ! گفتم احمد تویی؟ گفت نه. به کشوری گفتم گوش کن! در رادیو خطاب به آن صدای غریبه گفتم چه گفتی؟ گفت ناطی سرعت را بکن ۸۰ بپیچ به چپ! منطقه را که دقیق‌تر نگاه کردم، روی ارتفاعات یک‌خانه ویلایی دیدم که بالای سقف سرویس بهداشتی‌اش یک‌تیربار گذاشته بودند. به کشوری گفتم احمد به نظرم تله است که به چپ بپیچم و مرا بزنند. احمد هم نگاه کرد و با رادیو، صدای طرف را گرفت. بعد شلیک کرد و زد تیربار را از بین برد.

علتش این بود که اطلاعات ما از پادگان بیرون می‌رفت. نفوذی‌ها اطلاعات می‌دادند. آن‌موقع مجاهدین خلق در پادگان‌ها نفوذ داشتند. یک‌درجه دار داشتیم که بعداً سر همین‌قضیه دستگیرش کردند.

* یکی از کسانی که باید از او اسم ببریم شهید (منصور) وطن‌پور است. شنیده‌ام در هفت‌هشت روز اول جنگ که اوضاع به هم ریخته بوده، با تدبیر او، تیم‌های آتش با ۲ یا ۳ کبرا و یک هلی‌کوپتر رسکیو شکل گرفتند.

بله. تجربه و اطلاعاتش خیلی بیشتر بود. خیلی مرد شجاعی بود. خیلی هم برای انقلاب هزینه داد و اذیت شد. زندان کشید.

* منظورتان قبل از انقلاب است یا بعدش؟

نه. در کوران حوادث پیروزی انقلاب.

* زیرآبش را زدند؟

بله. آدم مثبتی بود و عده‌ای دوستش نداشتند. نمی‌توانستند تحملش کنند. فردی به نام سرگرد لهراسبی بود که توطئه کرد و او را به زندان انداختند.

* شهید وطن‌پور با وجود این‌که از خلبان‌های بزرگ و پیشکسوت است، اول جنگ سانحه داد و شهید شد.

در اهواز که پرواز می‌کرد برای این که روحیه نیروها را بالا ببرد، گفت باید برویم تعدادی اسیر بگیریم و بیاوریم تا بچه‌ها ببینند این‌ها چیزی نیستند. خودمان در ذهنمان بزرگ‌شان کرده‌ایم. روی همین حساب رفتند اسیر بگیرند که در مسیر برگشت به کابل‌های فشار قوی برق گرفت و شهید شد. پیکرش در آتش هلی کوپتر سوخت. چون نتوانست خارج شود.

یکی از کارهای شهپرست و شاداب این بود که با هلی کوپترهای تاو رفتند خوزستان و شروع کردند به زدن تانک‌ها. در آن شرایط بود که وطن پور گفت برویم اسیر بگیریم. که آن‌اتفاق برایش افتاد. وطن‌پور باعث شد بچه‌های تیم آتش کرمانشاه در اهواز مستقر شوند و جلوی عراقی‌ها را بگیرند که به امیدیه هم نزدیک نشوند. وقتی این تیم آن‌جا مستقر شد، پادگان اهواز از تیررس توپخانه عراق خارج شد.

* یک سوال از روزهای اول جنگ که شیرودی و تیمش در غرب می‌جنگیدند. شما در همه ماموریت‌های شیرودی…

نمی‌شود گفت همه را. چون کار نوبتی بود. ۱۵ روز من بودم ۱۵ روز کسان دیگر. در بازی‌دراز با او بودم، در سومار بودم…

* رسکیو بودید یا نیرو جابه جا می‌کردید؟

هم رسکیو بود، هم جابه‌جایی نیرو و مهمات. همه‌کار می‌کردیم؛ جیپ و مهمات می‌بردیم. فقط این نبود که نفر ببریم.

یکی از کارهای شهپرست و شاداب این بود که با هلی کوپترهای تاو رفتند خوزستان و شروع کردند به زدن تانک‌ها. در آن شرایط بود که وطن پور گفت برویم اسیر بگیریم. که آن‌اتفاق برایش افتاد. وطن‌پور باعث شد بچه‌های تیم آتش کرمانشاه در اهواز مستقر شوند و جلوی عراقی‌ها را بگیرند که به امیدیه هم نزدیک نشوند. وقتی این تیم آن‌جا مستقر شد، پادگان اهواز از تیرس توپخانه عراق خارج شد * گفتید با کبرا هم پرواز کرده‌اید؟

بله.

* در آموزشی یا جنگ؟

نه. در معرکه جنگ نبود. به‌عنوان کمک دوستان می‌نشستم.

* از نظر نظامی اجازه داشتید؟

نه. چون رفیقی که با او پرواز کردم گفت ناطقی بهت افتخار دادم باهات پرواز کردم. گفتم عجب آدمی هستی من به تو افتخار دادم! چون تخصص من نبود.

* کمکش که نشستید، در پرواز چه کردید؟

هیچی.

* یعنی به سمت دشمن تیراندازی نکردید؟

نه. تجربه‌اش را نداشتم. البته با ۲۱۴ داشتم ولی با کبرا نداشتم. در کردستان.

* پس شما هم به سمت دشمن شلیک کرده‌اید!

بله.

* فقط با توپ؟ یا راکت هم زده‌اید؟

راکت هم شلیک کرده‌ام. ۲۱۴ هلی کوپتر خوبی است. الان رویش موشک‌هایی نصب کرده‌اند که ۱۴۹ کیلومتر می‌رود و به هدف می‌خورد. کروز رویش سوار کرده‌اند.

* برویم سراغ عملیات‌ها. مقطع آغازین جنگ را که صحبتش را کردیم. بعد می‌رسیم به جایی‌که جبهه تثبیت می‌شود و نیروهای هوایی در شش ماه اول کارش را می‌کند تا نیروی زمینی انسجام پیدا کند. بعد می‌رویم به فاز عملیات‌های طریق‌القدس، ثامن‌الائمه، فتح‌المبین و بیت‌المقدس و در نهایت آزادی خرمشهر. اردیبهشت ۶۱ در جریان آزادی خرمشهر، شهادت علیرضا حراف را داریم که رفته بود تانک بزند. بعد از خرمشهر چه‌طور؟ چون می‌دانم در عملیات‌هایی مثل خیبر، هلی‌کوپترهای شنوک‌ها و ۲۱۴ ها بوده‌اند. کبرا در خیبر بوده یا نه؟

مگر می‌شود عملیاتی باشد و کبرا نباشد؟ هیچ‌عملیاتی نداریم که انجام شده باشد و هلی‌کوپترها در آن نبوده باشند. هیچ‌عملیاتی از جنگ و دفاع مقدس بدون هلی‌کوپتر انجام نشد. خود رزمنده‌ها می‌گفتند وقتی هلی‌کوپترها می‌آمدند، ما نیروی مضاعف پیدا می‌کردیم.

* با ۲۱۴ چند مجروح می‌شود جابه‌جا کرد؟

نهایت ۶ نفر را می‌توان برانکاردی خواباند ولی ما کنار هم می‌خواباندیم و…

* اصطلاحاً ساردینی یا ساندویچی…

… ساندویچی کنار هم می‌گذاشتیم و ۱۰ تا ۱۲ نفر جابه‌جا می‌کردیم.

* به‌صرفه است برای جابه‌جایی هفت هشت ده مجروح، یک هلی‌کوپتر بلند شود؟

آن‌موقع هلی کوپترها هنوز نو بودند و قدرت زیادی داشتند. ما هم جوان بودیم و سر پرشور داشتیم. عشق وطن در سرمان بود و همه خطری را می‌پذیرفتیم. یک‌بار وضعیتی برایمان پیش آمد که شبیه یک‌فیلم آمریکایی از جنگ ویتنام بود. درخواست هلی کوپتر کرده بودند و هلی‌کوپتر بالای ارتفاع، بالاتر از ابرها ایستاده بود و آن‌ها را نمی‌دید. به همین دلیل می‌گفت نمی‌توانم از ابر پایین بیایم. آن‌ها هم گفتند اگر نیایی خودمان می‌زنیمت و در نهایت هم هلی‌کوپترشان را زدند. فردای روزی که این‌فیلم را دیدم، ماموریت ما این بود برویم در نقطه صفر مرزی ترکیه مجروح بیاوریم. من و آقای (اکبر) مرادی‌افکن بودیم.

* چه‌سالی بود؟

۵۹ یا ۶۰. ما هم رفتیم بالای سر مجروح‌ها. آن‌ها ما را می‌دیدند ولی ما آن‌ها را نمی‌دیدیم. لحظات فیلم برایم تداعی شد و گفتم نکند ما را بزنند! اما در یک‌لحظه که بخشی از ابر را بازشده دیدم، رفتیم پایین. به آرامی رفتیم پایین و توانستیم مجروح‌ها را سوار کنیم. خدا آقای مرادی افکن را حفظ کند الان آلمان است.

* ۲۱۴ های زمان جنگ ما آن‌موقع پرواز در شب نداشتند.

بله. نداشتند.

* ولی الان دارند.

آن‌موقع اصلاً نبود. ولی الان امکاناتش هست. هلی کوپترها مجهز شده‌اند.

* درباره شهید وطن‌پور یک‌روایت خوانده‌ام. این‌که در همان روزهای اول جنگ برای شناسایی، پیشنهاد پرواز در شب را به دوستانش می‌دهد ولی کسی قبول نمی‌کند. او هم جسارت کرده و خودش می‌رود که در نتیجه دیگران هم با او همراه می‌شوند.

خب او در ایتالیا و آمریکا دوره دیده بود. او از ما باتجربه‌تر و قدیمی‌تر بود.

* شما …؟

او و همدوره‌ای‌هایش برای سال‌های ۴۷ و ۴۸ اند. ما ۵۲ به این‌طرف هستیم. از آن‌مقطع، ایران شد مرکز آموزش خلبان‌های خاورمیانه. متاسفانه دیدم اخیراً سر سانحه هلی‌کوپتر رییس جمهور کشورهای دیگر به ما پیشنهاد کمک داده بودند. در حالی‌که این‌ها قبلاً شاگردهای ما بودند و خودمان آموزششان می‌دادیم.

کوچک‌ترین سنگ و آخرین نوع فشنگ برایمان تهدید بود

پیش از اعزام به ماموریت‌های عملیات قادر که ناطقی در آن سانحه داد و ۷۰ روز به کما رفت و یک‌سال بستری شد

* صحبت عملیات‌های جنگ را کردیم. کدام یک از همه سخت‌تر بود؟

در همه‌شان احساس خطر می‌کردیم. فرقی برایمان نداشت. از کوچک‌ترین سنگ تا آخرین نوع فشنگ برایمان تهدید بود. ما ۱۰ تا ۲۰ دقیقه روی سر دشمن بودیم. با تیر کِلاش (کلاشنیکف) و تیربار و حتی یک‌بار دیدم با سنگ، ما را می‌زنند.

* گلوله کلاش خیلی نمی‌تواند آسیب بزند. می‌تواند؟

اتفاقاً! آقای (غلامرضا) فروتن مقدم را داشتیم که گلوله کلاش به سرش خورد و همان گلوله باعث شهادتش شد.

* به بدنه هلی کوپتر نفوذ می‌کند؟

بدنه از آلومینیوم است. فقط بخش موتورمان است که دیواره دوجداره دارد و گلوله به آن نفوذ نمی‌کند. در باقی مواقع گلوله به دست و پای خلبان می‌خورد؛ یا به سرش. یک‌بار به جلیقه ضدگلوله کمکِ من گلوله خورد. وقتی نشستیم گفتم «ممد نگاه کن گلوله خورده روی قلبت!» اگر آن جلیقه نبود حتماً شهید شده بود! خودش که صحنه را دید ترسید و افتاد.

* محمدِ …؟

فقط بخش موتورمان است که دیواره دوجداره دارد و گلوله به آن نفوذ نمی‌کند. در باقی مواقع گلوله به دست و پای خلبان می‌خورد؛ یا به سرش. یک‌بار به جلیقه ضدگلوله کمکِ من گلوله خورد. وقتی نشستیم گفتم «ممد نگاه کن گلوله خورده روی قلبت!» اگر آن جلیقه نبود حتماً شهید شده بود! خودش که صحنه را دید ترسید و افتاد محمدعلی ویس کرمی. در پادگان سنندج. اردیبهشت سال ۵۸ بود.

* ایشان که شهید نشده؟

نه. ولی الان سکته کرده و در خانه است.

* کمی بیشتر از آدم‌ها صحبت کنیم. با عبدالله نجفی بوده‌اید؟

ایشان در مسجد سلیمان بود. من بیشتر در کرمانشاه و غرب پرواز می‌کردم. سر همین هم در فتح‌المبین، صیاد شیرازی را به منطقه بردم و در آن‌عملیات چندماموریت رسکیو داشتم. اوایل جنگ در دزفول هم چندماموریت داشتم.

* تا آخر جنگ نیروی ثابت پایگاه کرمانشاه بودید؟

بله. بیشتر تهران و کرمانشاه بودم.

* چه‌سالی بازنشست شدید؟

سال ۶۴ سانحه دادم و سال ۶۵ جانباز بازنشسته شدم. سال ۶۹ تلاش کردم دوباره سر کار برگردم ولی نپذیرفتند. رفتم ایران ایر CPL گرفتم و در شرکت نفت مشغول شدم. روی ۲۱۴ و ۲۱۲ و میل روسی.

* با میل هم پرواز کرده‌اید؟

بله.

* نمی‌دانم چه‌قدر روی هلی کوپتر آمریکایی تعصب دارید اما اگر بخواهید روی میل به‌عنوان هلی کوپتر روسی و هلی کوپترهای آمریکایی مثل ۲۱۴ مقایسه‌ای داشته باشید& چه می‌گویید؟

میل‌ها هلی کوپترهای پرقدرتی هستند ولی کم‌مانور هستند. لَش هستند. این‌هلی‌کوپتر در جنگ نمی‌تواند آدم را نجات دهد.

* چون سنگین‌بودن باعث می‌شود سیبل و هدف واقع شود.

بله. ۲۱۴ قدرت زیادی دارد. اسمش ۱۴ و ۱۵ نفر است ولی ما ۲۰ نفر هم سوار می‌کردیم. مهمات می‌زدیم و کارهای زیادی با این‌هلی‌کوپتر کردیم.

* کارتان تخلف نبود؟

بود ولی به خاطر جنگ و شرایطش خطر می‌کردیم. در پرواز آخرم که سانحه دادم، هلی کوپتر غیرقابل پرواز بود ولی بلند شدیم و سانحه هم دادیم.

* راستی ماجرای سانحه‌تان چه بود؟

من چیزی به یاد ندارم. بلند شدیم و خوردیم زمین. هلی کوپتر متلاشی شد.

* یعنی در منطقه نبرد نبود؟

با منطقه حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر فاصله داشتیم. داشتیم نیرو و مهمات به منطقه می‌بردیم. فرمان را به کمکم دادم. کشید بالا و بعد چشم باز کردم دیدم تهران هستم. فهمیدم سانحه داده‌ام و در کما بوده‌ام.

* عوارضش چه بود؟

ضربه مغزی شده بودم. جفت پاهایم از بالای زانو آسیب دید. کمرم هم همین‌طور. مهره‌های گردنم هم شکست. چون از هلی کوپتر پرت شدیم بیرون و تا جایی غلتیده بودیم.

* که هیچ کدام را به یاد ندارید؟

نه. برایم تعریف کردند. تمام بدنم زخم بوده. ما را به بیمارستان تجریش تهران آوردند و درمانم آن‌جا شروع شد.

* جناب ناطقی در طول جنگ مجرد بودید یا متاهل؟

متاهل.

* خانم‌تان هم احتمالاً از آن‌سختی‌هایی که خلبان‌های جنگ کشیده‌اند، متحمل شده است دیگر!

باید بگویم اگر همسرانمان را نداشتیم، تحمل جنگ را هم نداشتیم. اگر آن‌ها به ما امنیت نمی‌دادند، نمی‌توانستیم به منطقه برویم.

* فرزند هم داشتید؟

بله. همان دخترم که اول صحبت گفتم. آمدم بغلش کنم که بمباران شروع شد. او را گذاشتم زمین و بیرون خانه را نگاه کردم که ببینم چه خبر است.

کوچک‌ترین سنگ و آخرین نوع فشنگ برایمان تهدید بود

* پیش آمد همسرتان انتقادی کند و بگوید ما را رها کرده‌ای و رفته‌ای؟ این‌که ما دور از تو باید اضطراب بکشیم و…

خب همه درگیر جنگ بودیم.

* همه خلبان‌ها و رزمنده‌ها تحمل این‌میزان جدایی و اضطراب را نداشته‌اند. بعضاً جدایی‌هایی اتفاق افتاده است.

خلبان‌هایی هم داشتیم که همسرشان چون سانحه داده و نمی‌توانستند پرواز کنند، از آن‌ها جدا شدند. دوستی داشتیم که بعد از سانحه در بیمارستان خوابید و گفت دیگر نمی‌توانم پرواز کنم. همسرش هم با یک بچه گذاشت و رفت. از آن‌طرف من در بیمارستان افتاده بودم و همسرم برایم غذا می‌آورد.

* چرا؟

بیست و یکِ پنجِ ۶۴ سانحه دادم. در چهارراه کوکا می‌نشستیم. زنده بودنم را مدیون همسرم هستم. من اعتصاب غذا کردم ولی او جورش را کشید. در نتیجه هم رییس بیمارستان را عوض کردند. همسرم همکاری می‌کرد چون می‌دانست کشور درگیر جنگ و چه شرایطی است به‌خاطر کیفیت بد غذای بیمارستان اعتصاب غذا کردم. همسرم در سه‌ماه گرمای تابستان، غذا را از خیابان پیروزی تا تجریش می‌آورد. به رئیس بیمارستان گفتم این‌چه‌غذایی است؟ گفت درجه‌ات چیست؟ گفتم من می‌گویم غذایتان بد است. به درجه‌ام چه‌کار داری؟ باز پرسید درجه‌ات چیست؟ که عصبانی شدم و کنترلم را از دست دادم.

* چه سالی بود؟

بیست و یکِ پنجِ ۶۴ سانحه دادم. در چهارراه کوکا می‌نشستیم. زنده بودنم را مدیون همسرم هستم. من اعتصاب غذا کردم ولی او جورش را کشید. در نتیجه هم رییس بیمارستان را عوض کردند. همسرم همکاری می‌کرد چون می‌دانست کشور درگیر جنگ و چه شرایطی است.

* جناب ناطقی قبلاً با هم درباره غربت خلبان‌های جنگ صحبت کرده‌ایم. به‌عنوان پایان‌بندی بحث در این‌باره صحبت کنیم.

نمی‌دانم چه تمایلی وجود دارد که ارتش را در سایه نگه دارد. در حالی که خیلی زحمت کشیده شده است. ۶ ماه اول جنگ نیروی هوایی بود و هوانیروز. چون نیرویی نبود جلوی دشمن را بگیرد. یک‌بار در جمعی که بزرگان نظام جمع بودند گفتم زمانی که ما پرواز می‌کردیم، کسی نبود ولی حالا که همه آمده‌اند ما نیستیم!

متاسفانه از حضور بچه‌های ارتش در منطقه جنگ تصاویر خوب و زیادی وجود ندارد. ما خودمان عکس‌هایمان را از بچه‌های سپاه می‌گرفتیم. ما کم‌فروشی نکردیم ولی دولت به این مردانی که در جبهه جنگیدند مدیون است. خانواده‌هایشان بد دیده‌اند و خودشان هم در سنگرهایی که مار و عقرب داشت شب و روز را سر کردند. هنوز همسان‌سازی حقوق ما در مجلس به نتیجه نرسیده و خیلی کمتر از چیزی که باید بگیریم می‌گیریم.

* چندساعت پرواز دارید؟

۸۵۴۰ ساعت.



منبع

به این نوشته امتیاز بدهید!

مشرق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×