» آخرین اخبار » فرهنگ و جامعه » رفتار وقیح زن فاسد در بازجویی خلبان ارتش!
رفتار وقیح زن فاسد در بازجویی خلبان ارتش!

رفتار وقیح زن فاسد در بازجویی خلبان ارتش!

خرداد ۲۹, ۱۴۰۳ 2۰


گروه جهاد و مقاومت مشرق – صادق وفایی سال‌هاست در رسانه مشغول است و در حوزه‌های فرهنگی تمرکز دارد اما او در کنار کارهایش به مباحث مربوط به خلبانان دوران دفاع مقدس پرداخته و گفتگوهای متعددی با آنها انجام داده است. از او تا به حال چندین کتاب منتشر شده و کتاب «آذرخش و رقص فانتوم‌ها» یکی از جدیدترین کتاب‌های اوست.

وفایی در این کتاب سراغ خاطرات آزاده خلبان، حسینعلی ذوالفقاری رفته است و لحظات بهت‌آور نبرد او با هواپیمای اف‌فور و سقوطش در خاک عراق و اسیر شدن به دست بعثی‌ها در جریان عملیات بیت‌المقدس در اردیبهشت ۱۳۶۱ را بررسی کرده است.

این کتاب که به صورت پرسش و پاسخ تنظیم شده است را انتشارات سوره‌مهر در ۲۳۶ صفحه منتشر کرده و در نمایشگاه کتاب تهران با قیمت ۲۲۵ هزار تومان عرضه کرد.

در بخشی از کتاب که برایتان برگزیده‌ایم،‌ خلبان ذوالفقاری به رویارویی‌اش با زنی فارس‌زبان صحبت می‌کند که با عشوه و لوندی، سعی داشته آرامش روحی او را به هم بریزد و در بازجویی، موضع او را ضعیف کند. خلبان ذوالفقاری بعد از آزادی از بند اسارت این زن را در منطقه شهرآرای تهران می‌بیند. خواندن ادامه این ماجرا در کتاب را توصیه می‌کنیم. لحن باصفا و گیرای خلبان ذوالفقاری، لذت خواندن این کتاب را چند برابر کرده است.

… و اما این شما و این، بخشی از کتاب که برایتان برگزیده‌ایم.

*پس اشتباهتان این بود که عکس آن دختر و کاغذ پروازها در کیفتان بود!

نه کاغذ پروازها در جیب جیسوتم بود. (نیم تنه که به صورت شلوار است و برای تنظیم فشار خون خلبان هنگام پرواز پوشیده می‌شود.)

*چرا وقتی با چتر به زمین رسیدید، کاغذ را پاره نکردید؟

بیهوش بودم. حال نداشتم. وقتی هم به هوش آمدم….

*… یادتان نبود.

وقتی یادش افتادم که دو دقیقه بعدش عراقی‌ها بالای سرم بودند. که آن پسر…

*همان بسیجی جوانی که آمد کمکتان…

بله آن شیربچه را که به رگبار بستند دیگر در حال خودم نبودم.

*شما را بردند پیش ماهر عبدالرشید، باز فرصت نکردید کاغذ را نابود کنید؟

نه وقتی اسیر شدم هر چه داشتم به سرعت و وحشیانه گرفتند. اصلا فرصت نشد.

*پس همان لحظه اسارت کاغذها و کیف پول را گرفتند و موقع بازجویی به عنوان مدرک رو کردند.

بله. آن زن نامحترم عکس دختر(ی که رفته بودم خواستگاری‌اش اما همه چیز به هم خورده بود) را از کیفم بیرون آورد و قهقهه‌ای زد که این کی است؟ با سردی گفتم آشناست.

*به خیال خودش نقطه ضعف گرفته بود؟

بله. از روبه‌رویی‌هایم خیلی متنفر بودم. یک سرهنگ یک سرگرد و یک سروان هم نشسته بودند. من هم گفتم باشید تا اموراتتان بگذرد. خرمشهرمان را که گرفته‌ایم. باشید تا ببینیم چه بلایی سرتان می‌آید.» بعد چشم بندم را برداشتم.

*مگر دست‌هایتان بسته نبود؟

نه این ماجرا برای روز سوم اسارتم است. چون وقتی با هواپیما من را به الرشید بردند، بعدش مستقیم رفتیم بغداد. زمین خورده بودم و لباسهایم خاکی، پاره و خیس عرق بود. وقتی به بغداد رسیدم با دستبند مرا به تخت بستند. شاید فقط پنج یا ده دقیقه در را باز می‌کردند، آشغالی را به عنوان غذا جلویم می‌گذاشتند و یک دستم را باز می‌کردند. این وضع برای خلبانی که اجکت کرده و تمام گردن کمر و دست و پاهایش درد می‌کند شکنجه‌ای بود که نگو! تازه آن هم خروج ناخواسته چون من اجکت نکردم.

*بله، به ماجرای اجکت هم می‌رسیم. پس چشم بند را بالا زدید.

بله ناگهان نگهبانی که بالای سرم ایستاده بود، پس گردنی محکمی‌ زد؛ به آن گردنی که بعد از اجکت خیلی درد می‌کرد. یک اجکت هم پیشتر داشتم که مربوط می‌شود به بمباران همان سایت موشکی دشمن که هر روز دزفول را می‌زد. من در مرحله اول و دوم زدن اچ۳ حضور داشتم ولی به خاطر گردنم در مرحله سوم مشارکتم ندادند. آرزوی بچه‌ها بود سایتی را که هر شب دزفول را می‌زند، پیدا کنند و آن را بزنند. خیلی خوب استتار شده بود. یک بار که رفته بودیم العماره را بزنیم در مسیر برگشت جناب سرگرد اسکندری جایش را پیدا کرد. وقتی سرباز عراقی پس گردنی را زد و روبند یا همان چشم‌بند را دوباره روی صورتم انداخت دیدم آن زن دارد با کسی صحبت می‌کند. فهمیدم حمید نعمتی است. (از خلبانان فانتوم نیروی هوایی و از چهره‌های اصلی کودتای نقاب که پس از شکست اجرای کودتا، به عراق فرار کرد و در دادن اطلاعات نیروهای ایرانی به دشمن، سنگ تمام گذاشت. نعمتی در نهایت در یونان کشته شد.)

رفتار وقیح زنِ فاسد در بازجویی خلبان ارتش!

*این زن را فقط در همان جلسه دیدید؟

بله.

*بعد رفت تا سالها بعد در تهران و محله شهرآرا؟

بله.

*در آن جلسه تنشی هم بین شما و آن زن پیش آمد که دعوا و جر و بحث کند؟

با زن نه ولی با عراقی‌ها چرا.

*یعنی شما به آن زن نگفتید چرا خودت را به عراقی‌ها فروختی و داری خیانت می‌کنی؟

اصلا این قدر زن وقیحی بود که حد نداشت. این طوری نبود که بگذارند با او صحبت کنم. بعد از این که پس‌گردنی را خوردم، دو سرباز پشت سرم دستشان را گذاشته بودند روی دوشم و به سمت پایین فشار می‌دادند که تکان نخورم. پرسیدند: »خب حالا آمدهای این جا چه کار؟» گفتم: «هیچی آمده‌ام اینجا کمی ‌نون خامه‌ای بخورم. چون کارم را کرده‌ام. من مجردم و عین خیالم هم نیست.»

*مانوری ندادند که اعصابتان را خرد کنند؟ عکس آن دختر را جلوی صورتتان تکان‌تکان ندادند؟

همین کار را کردند که اعصابم خرد شد چون ماجرای خواستگاری از آن دختر تمام شده بود ولی در هر صورت ناموس مردم بود. ناراحت هم بودم که آن زن چرا با عراقی‌ها هرهر و کرکر راه انداخته است.

*معلوم نشد از چه گروه و دسته‌ای است؟ مجاهدین خلق بود یا دسته دیگر؟

هم عربی صحبت می‌کرد هم فارسی اما جز این مسئله حس دیگری هم داشتم. مطمئن بودم حمید نعمتی آن جاست. چون آن زن با یک نفر دیگر هم حرف می‌زد که آن صدا می‌گفت: «خودش است.»

*این جمله خودش است را شنیدید؟

بله، صدای نعمتی را می‌شناختم.

*در پایگاه همدان و سال‌های پیش از انقلاب که دوست شما نبود؟

نه

*چون همدوره یک عده از خلبانها بوده و کسی از او تعریف نمی‌کند.

یکی از دلایلی که در پایگاه از من خوششان می‌آمد این بود که به چیزی کاری نداشتم. پروازم را می‌کردم، ماشینم را برمی‌داشتم و با قلاب ماهیگیری می‌رفتم بیجار یا می‌آمدم خانه. متاهل‌ها هم چون به جایشان آلرت (خلبان شیفت آماده پرواز که با صدای آژیر خطر برای پرواز و رهگیری هواپیمای دشمن اقدام می‌کند.) می‌رفتم پنجشنبه جمعه مرا آف (تعطیل) می‌کردند. این جور مواقع هم می‌رفتم رشت پیش دایی‌ام.

*با نعمتی مراوده‌ای نداشتید؟

اصلا! این قدر از او بدم می‌آمد که نگو! در چابهار چیزهایی از او دیدم که خیلی متنفرم کرد. خودش زن خوبی داشت ولی چشمش دنبال زنها بود.

رفتار وقیح زنِ فاسد در بازجویی خلبان ارتش!

*پس شما در مراودات با خلبان‌های متأهل دیگر، سراغ نعمتی نمی‌رفتید.

اصلا و ابدا!

*چابهار رفتنتان به خاطر گسترش خلبان‌ها در پایگاه‌های دیگر بود؟

بله زمستان‌ها از همدان می‌رفتیم چابهار زمستان‌های همدان یخ‌بندان بود. به همین دلیل کسی حق نداشت ریش یا سبیل بگذارد.

*پس در آن جلسه بازجویی شما صدای نعمتی را شنیدید. این مسئله‌ای است که دیگر آزاده‌های خلبان هم به آن اشاره کرده‌اند. بعضی‌ها مثل آقای محمدرضا صلواتی و محمدصدیق قادری به جز صدایش خودش را در جلسه بازجویی دیده‌اند و او هم به عراقی‌ها همان جمله را گفته است: «خودش است.»

تو دماغی صحبت می‌کرد. صدایی که آنجا شنیدم همین طوری و اصلا صدای خود نعمتی بود. بچه‌ها برایش لقبی گذاشته بودند که قابل گفتن نیست!

*بله قبل یا بعد از انقلاب چه کسانی با نعمتی دوست بودند؟

خیلی‌ها. تقسیم‌بندی دسته دسته بود. ما دش ۲۱ (در لغت به معنای خط تیره است و برای گروه بندی خلبان ها استفاده می‌شد) بودیم. آنها دش ۱۷ بودند. این طوری اسم گذاری شده بود. نعمتی، سروان قدیمی‌بود.

*مثلاً آیت محققی (پیش از انقلاب، فرمانده پایگاه همدان بود و پس از شکست کودتای نقاب به دلیل مشارکت در طرح آن با حکم دادگاه انقلاب همراه دیگر خلبانان کودتاگر به جوخه اعدام سپرده شد) با نعمتی دوست بود؟

نمی‌دانم، ولی حتماً باید بوده باشد. اصغر سلیمانی، امید علی بویری و دیگران هم خیلی خوب بودند. اینها بیشتر برای پایگاه یکم بودند.

*شخصیت نعمتی بین خلبان ها چطور بود؟ مثلا می گویید محمود اسکندری نترس بود؛ نمازش را تنهایی می خواند و اهل ریا نبود. نعمتی چطور بود؟

در دسته عرق خورها بود. ببینید اولین چیزی که در نیروی هوایی اهمیت داشت انضباط بود. اگر کسی زودتر می‌رسید، باید به او احترام می گذاشتی. حالا اینها هم فکر میک ردند خبری است و برای خودشان کسی هستند. به عنوان قدیمی‌ترها خیلی برایشان گران بود که من جوان تر، لیدر سه شده بودم خب من هم خیلی رک بودم. یک بار بهش گفتم: «شما مرا چک کرده ای که طلبکاری؟» (خلبان پس از پایان ،آموزش ابتدا نان لیدر است سپس به ترتیب لیدر چهار لیدر ،سه لیدر دو و در نهایت به جایگاهی میرسد که میتواند تعداد فروند بیشتری را در بال خود به مأموریت جنگی ببرد. لیدر سه جایگاهی است که خلبان کابین جلو میتواند در شب هم پرواز کرده و تنها به مأموریت برود.)

*به همین نعمتی؟

بله یک بار گفت: «حسین! اصلاً کی گفته تو لیدر سه هستی؟» گفتم: جنابعالی مرا چک کردی؟ حالا چه کسانی مرا چک کرده بودند؟ خدایگان نیروی هوایی؛ سرگرد داریوش ندیمی‌ و سرگرد فریدون ایزدستا. ندیمی ‌اصلاً برای خودش یلی بود. به هیکلش نگاه می کردی عشق می کردی. مثل دایی خدابیامرزم بود یک متر و نود؛ هیکل‌دار.

*وقتی به نعمتی این طور جواب برگرداندید، چه گفت؟ چون ارشدتر از شما بود کاری نکرد؟

چون لیدر سه شده بودم نمی‌توانست کاری کند. چیزی نبود، نه افسر آموزش نه فرمانده گردان. کاری نمی‌توانست بکند.

*با آن تصفیه‌هایی که اول جنگ اتفاق افتاد و یک عده را به نام طاغوتی و سلطنت‌طلب بیرون کردند. عجیب است که امثال نعمتی را بیرون نکردند. همین که امثال او در نیروی هوایی مانده بودند. به نظر توطئه دشمن می‌آید که خوب‌ها و حرفه‌ای‌ها را بیرون کردند و اینها باقی ماندند تا فرصت توطئه داشته باشند.

اصلا داستان همین بود داستان کودتای نقاب هم این بود که می‌دانستند بناست جنگ شود. آن روزها وقتی همدان می‌رفتیم، یک مغازه کبابی و کله‌پاچه‌ای بود که گاهی با بچه‌ها آنجا غذا می‌خوردیم، فروشنده اش می‌گفت: «پس این کودتا چه شد؟» یک شبکه رادیویی هم بود که بختیار در آن حرف می‌زد. من فقط کارم را می‌کردم و سیاسی نبودم. پدرم خیلی با شاه لج بود. انقلاب که شد زیاد در این برنامه‌ها نبودم. یک روز به من گفت «حسین جان! پسرم اگر روزی بفهمم خیانت کردی، خودم اعدامت می‌کنم!»

*خیانت به چه؟ مردم؟ انقلاب؟

به انقلاب. پدرم اصلا با شاه و توده‌ای‌ها خوب نبود. انقلاب که شد انگار پر کشید. سنش هم بالا بودها! خواهرهایم همه محجبه بودند. برادر کوچک‌ترم حسن که برای خودش شیخ‌الاسلامی‌ بود و نمازش ترک نمی‌شد. من هم بگی نگی نماز می‌خواندم ولی نه مثل حسن.

*شما در جلسه بازجویی‌تان حمید نعمتی را دیدید؟

نه، پاهایشان را می‌دیدم.



منبع

به این نوشته امتیاز بدهید!

مشرق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×