» آخرین اخبار » فرهنگ و جامعه » بدن‌های پاره‌پاره در پادگان مدرس+ عکس
بدن‌های پاره‌پاره در پادگان مدرس+ عکس

بدن‌های پاره‌پاره در پادگان مدرس+ عکس

خرداد ۹, ۱۴۰۳ 0۰


گروه جهاد و مقاومت مشرق کتاب‌های متعددی درباره شخصیت حاج حسن طهرانی‌مقدم در سال‌های اخیر منتشر شده است. شاید «خط مقدم» شاخص‌ترین آنها بود که مورد توجه مخاطبان قرار گرفت. این کتاب را که انتشارات شهید کاظمی به قلم فائضه غفارحدادی روانه بازار کرد، تنها بخش کوچکی از زندگی این شهید را دربرمی‌گرفت و تشنگی مخاطبان برای دانستن از کل زندگی شهید را بیشتر می‌کرد. غفارحدادی در گفتگوهای رسانه‌ای قول داده بود به بقیه زندگی سردار هم سری بزند اما این کار انجام نشد تا این که خبر انتشار کتاب «مرد ابدی» به قلم معصومه سپهری گوش کتابخوان‌ها و علاقه‌مندان شهید طهرانی‌مقدم را تیز کرد.

درباره جلد اول و دوم این کتاب نیز بخوانید:

چند دقیقه با کتاب‌ «مرد ابدی – جلد اول» / ۱۷۰

کسی که جرأت داشت به فرمانده سپاه بگوید «باریکلا»! + عکس

چند دقیقه با کتاب‌ «مرد ابدی – جلد دوم» / ۱۷۱

راننده حسن طهرانی مقدم در لبنان را می‌شناسید؟ +عکس

بخشی از این کتاب را برایتان برگزیده‌ایم که با هم می‌خوانیم…

تن بی سر حسن (طهرانی‌مقدم) را فتاح فرمانده پادگان فلق، پیدا کرد؛ اما هنوز مطمئن نبود او حاج حسن باشد. عبدالحسین کریمی و مجید نواب به دادش رسیدند. آنها بچه‌های جنگ اما چیزی که می‌دیدند وحشتناک بود. صدای فریاد مجید که هراسان دنبال برادرانش بود در میان صدای انفجارات گم می‌شد. حسن آقا! … مهدی … ممد! داد می‌زد می‌دوید و اشک می‌ریخت داشت. باورش می‌شد به اندازه دنیا و قیامت بینشان فاصله افتاده.

عبدالحسین هم پس از انجام کاری که حسن دیروز به او سپرده بود، به سوی مدرس آمده بود اما چند دقیقه دیر رسیده بود. او هم در محشر مدرس می‌دوید و از هرکس که می‌دید، سراغ حاج حسن را می‌گرفت. اما گویی رفاقت۲۷ ساله، راهنمای بهتری بود تا بتواند آن گل پرپر را بشناسد…

بدن‌های پاره‌پاره در پادگان مدرس+ عکس

از روی همان تی‌شرتی که دیروز در همین ساعات، پس از نماز جمعه، آب ریخت تا حسن لکه آش را از آن پاک کنند. حالا این لکه‌های خون تازه را با چه می‌شد شست؟ اشک چشم‌ها کافی نبود وگرنه همه بر او می‌گریستند. «حسن آقا چرا این طوری؟ حاج آقا! چرا تنها!؟ … تو که همیشه هوای ما رو داشتی. پس چرا این بار تک خوری کردی؟ خودت به آرزوت رسیدی چرا ما رو بیچاره کردی؟…»

عبدالحسین، مجید، نواب و هرکس که بر بالین آن شهید بی‌سر می‌رسید، می‌گریست. اشک‌ها روی پیکر خونین حاج حسن می‌ریخت. دستان لاغر حسن هنوز گرم بود. دستانی که خالصانه به درگاه خدا بالا رفته و صادقانه و جانانه برای ایران و اسلام کار کرده بود. دقایقی روضه‌خوان فرمانده شهیدشان بودند. ناله و گریه بعضی‌ها بلند بود و طاقت را می‌گرفت.

آن سوتر عده‌ای از بچه‌های مدرس در حال کار مهمتری بودند و می‌خواستند موتور سوختی را که برای تست فردا داخل سوله آماده بود نجات دهند. آن موتور چون جایی مهار نشده بود در صورت اشتغال با انرژی عظیم سوختی که قرار بود موشک ماهواره‌بری را به اوج آسمان برساند حرکت می‌کرد و معلوم نبود چه فاجعه‌ای می‌آفرید! آتش به دوسه متری موتور رسیده بود.

بدن‌های پاره‌پاره در پادگان مدرس+ عکس

مجید جلیلوند، ابوالفضل حیدری، مهران ناظم‌نیا، امیر یکرنگ و عده‌ای دیگر در تلاش بودند سریع جرثقیلی از فلق بیاید تا بتوانند این موتور آماده را از آن صدای بالگردها و آژیر یک‌ریز آمبولانس‌ها و ازدحام نفرات زیاد نگران با گریان، در میان دود و خاکی که به هوا بلند می‌شد تصویری اندوه بار ساخته بود.

بعضی پدرها مثل پدر علی کنگرانی خیلی زود آنجا رسیده بودند؛ آخر چند سالی بود بیشتر عمر بچه‌های آنها در آن پادگان گذشته بود تا خانه. تلخ‌تر آن که مادری هم از دور شاهد این صحنه بود؛ مادری از تبار سادات… ت.

***

سیده زهرا حسینی (مادر شهید سید محمد حسینی) : آن روز ظهر ما در خانه بودیم که با صدای مهیبی خانه لرزید، طوری که حس کردیم کم مانده سقف خانه بریزد! خیلی نگران شدیم. سفره را باز کردم و مشغول کشیدن آبگوشت شدم. همسرم همیشه مقید به شنیدن اخبار ساعت ۲ بود و تلویزیون را روشن کردیم. با شنیدن خبر انفجار مهیب در منطقه ملارد، دلمان ریخت. دیگر نتوانستیم در خانه بمانیم. سفره را رها کردیم و راه افتادیم.

سید محمد از زمانی که کارش را در پادگان شروع کرده بود، چند بار از دور آنجا را به ما نشان داده بود. سریع سوار ماشین شدیم و به آن سمت رفتیم. تازه خبر بارداری عروسم را شنیده بودم و نمی‌توانستم تصور کنم که برای پسر عزیزم اتفاقی بیفتد.

بدن‌های پاره‌پاره در پادگان مدرس+ عکس

او از اول تا نهم ماه ذی الحجه روزه بود. خمس مالش را داد و در عید قربان مثل هر سال قربانی کرد. می‌دیدم سکوت و تنهایی‌اش بیشتر شده. مدام دعایش می‌کردم. دو شب قبل که خانه ما بود، می‌خواست زودتر برود.

او همیشه در جواب ما که می‌خواستیم بیشتر در خانه باشد می‌گفت ما سربازان گمنام امام زمان هستیم. وقتی به مدرس نزدیک شدیم جاده را بسته بودند و منطقه بسیار شلوغ بود. از شدت گریه و اضطراب حال بسیار بدی داشتم. آقای حسینی ماشین را از جاده خارج کرد و از وسط بیابان تا جایی که می‌توانستیم به سمت مدرس پیش رفتیم، تا جایی که ماشین دیگر نمی‌توانست جلو برود.

همسرم پیاده شد و به سمت پادگان دوید. من هم پیاده شدم و از تپه خاکی بالا رفتم. وقتی آن آتش و دود عظیم را دیدم قلبم فروریخت و فهمیدم که امید به زنده بودن کسی از آن معرکه نباید داشت. فقط می‌خواستم با همه وجودم فریاد بزنم… فریادی که عرش خدا را به لرزه بیندازد… د. تمام وجودم می‌لرزید … ناگهان یاد خواب عجیبی افتادم که در پانزده سالگی یعنی دو سال قبل از ازدواجم دیده بودم.

در تمام سال‌های گذشته گاهی آن خواب یادم می‌آمد، اما در آن لحظه عجیب برایم کامل تکرار شد. خواب دیدم در خانه ما را می‌زنند. گفتند آقا امام زمان هستند که می‌فرمایند زمان ظهور است و من می‌خواهم حق غصب شده حضرت امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا(س) را برگردانم. آیا شما می‌خواهید کمکم کنید؟ اطرافم کسانی بودند، اما هیچ کس چیزی نگفت و اعلام یاری نکرد. اما من گفتم بله من می‌خواهم به امام زمان کمک کنم. رفتم از پای یک کوه بسیار بلند که شقایق‌های بسیار زیبایی داشت، بزرگترین شقایق را کندم و آوردم تا به امام زمان را هدیه کنم اما گلبرگ‌های شقایق در این مسیر، یک به یک جدا شد؟ وقتی گل را به سمت آقا گرفتم هیچ گلبرگی نداشت و خیلی خجالت کشیدم اما آقا با لبخندی مهربان، همان را از من قبول کردند و با من چیزهای بسیاری گفتند… حالا حدود سی سال بعد آن خواب برایم نمایان شده بود! هیچ وقت باورم نمی‌شد قرار است سید محمد من همان شقایق پرپر باشد.

بدن‌های پاره‌پاره در پادگان مدرس+ عکس

به یک باره، تنهای تنها در آن بیابان در اوج غم و مصیبت با یادآوری این خواب مطمئن شدم سید محمد، همانی است که به امام زمان را هدیه دادم. مطمئن شدم امام زمان روحی فداه در آن لحظات آنجا حضور داشته‌اند و شهدای پرپر ما را با لبخند قبول کرده‌اند.

ناگهان آب خنکی بر سراسر وجودم ریخته شد. حس بسیار عجیبی داشتم. واقعاً احساس کردم صبری بر تمام وجودم نازل شد. آرام گرفتم و برگشتم در ماشین نشستم. وقتی همسرم بعد از ساعتی، با حال خراب به ماشین آمد،

من هیچ چیزی نگفتم. ایشان نگران من بود و فکر می‌کرد من شوکه شده‌ام. اما من می‌خواستم بیایم و خانواده را آماده کنیم و مقدمات مراسم پسر شهیدمان را انجام دهیم؛ پسری که تنها دخترش هفت ماه بعد به دنیا آمد و نامش شد «زینب سادات».

***

مهندس غلامی بالاخره این قطعه را که روزهای فراوان برایش زحمت کشیده بودند به موقع به مدرس رساند تا از کاروان شهادت جا نماند.

از عمق حادثه معلوم بود که بقایای پیکر عده‌ای از بچه‌های مدرس برای همیشه در آنجا خواهد ماند و چیزی از آنها به دست نخواهد آمد.

بدن‌های پاره‌پاره در پادگان مدرس+ عکس

از بیرون رفقای قدیم حاج حسن داشتند یک‌یک می‌رسیدند. عبدالحسین صورت شهید حسن را پوشاند. پیکر از هم پاشیده او را به کمک دوستان و جوانانی که برای فرمانده‌شان خون گریه می‌کردند داخل کاور گذاشتند و روی چمن‌های سوخته نزدیک ساختمان شهید کاظمی منتقل کردند.

پیکر چند شهید دیگر را هم که نسبتاً سالم بودند، به همان ترتیب آوردند آنجا اما تعداد پیکرهای سالم به عدد انگشتان دست هم نمی‌رسید. یاران عاشورایی حاج حسن قطعه‌قطعه و درهم روی خاک مدرس پرپر شد بودند. هرکس از راه می‌رسید سراغ حاج حسن می‌رفت.

سردار حاجی‌زاده، سردار موسوی، هاشم… دوستان زمان جنگ همدیگر را بغل می‌کردند و بر شهادت حسن و پریشانی جمعشان می‌گریستند. دم غروب، پیکر حسن مقدم را در آمبولانس گذاشتند و از زمینی دور کردند که برای ابد ذرات تن و خون او و ۳۸ شهید همراهش، در آن باقی ماند.

بدن‌های پاره‌پاره در پادگان مدرس+ عکس

برای پیدا کردن و شناختن قطعات باقی مانده از شهدا چندین روز زمان لازم بود و این دردناک‌ترین کار دنیا بود؛ هم برای بچه‌های مدرس که در آوار آن خانه، در جستجوی برادران و عزیزان خود بودند هم برای خانواده‌هایی که در روزگار روزمرگی، خانواده شهید شده بودند و هر روز آرزو می‌کردند نشانی از پیدا شدن تکه‌ای از پیکر عزیزانشان بشنوند.



منبع

به این نوشته امتیاز بدهید!

مشرق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×