صبوریهای زنی که در ساخت موشک موثر بود
به گزارش مشرق، دل توی دلمان نبود. مهمان خانه پدری بودیم؛ پدری که این روزها یادش نقل محافلمان شده است و بهانه غرورمان. پدر موشکی ایران؛ شهید حاج حسن طهرانی مقدم.
الهام حیدری؛ همسر شهید، میزبان ما بود. در خانه که باز شد عطر گلهای اقاقیا به استقبالمان آمد. میزِ گرد تزیین شده گوشه حیاط، اولین تصویری بود که در ذهنمان ثبت شد. بالای میز، پرچم ایران و فلسطین و روی میز، عکسهایی از اسطورههایی است که هر نفرشان به تنهایی یک لشکر دشمن برای اسرائیل بوده و هستند.
به سمت حسینیه رفتیم. پلهها را که به سمت پایین رفتیم ورودی حسینیه برایمان جالبتر شد؛ پرچم اسرائیل که پادری شده بود.
انگار گوشه گوشه این خانه پیام داشت.
روی گشوده حاج خانم را که دیدیم دلمان گرم شد. ظاهراً این روزها حسینیه میزبان مهمانهای حاج حسن است. مهمان قبلی هنوز نرفته ما رسیدیم. حاج خانم برایمان از صندوق جمع آوری کمک به مردم غزه میگوید که دختربچه ۱۰ سالهای درست کرده است. ابتکار کودکانهاش برای کمک به کودکان غزه حاج خانم را سر ذوق آورده است.
تازه عروسی که راضی شد تنها بماند
مهمانهای قبلی که رفتند تازه حرفهایمان گل انداخت. ذهنم پر از سوال بیجواب بود. اول اینکه چرا یک دختر جوان یکی دو روز بعد از عروسی اجازه میدهد همسرش به ماموریت برود. ولی حاج خانم آنقدر راحت از این سوال عبور کرد که بیجواب ماندم. برایش کاملا عادی بود که عروس دو روزه به خاطر کار مهم همسرش تنها مانده است به این جملات بسنده کرد: «آدم تو پستی بلندیهای زندگی ساخته میشه. خواست خدا بود. سه، چهار سال اول زندگیم این دریافت رو نداشتم. ولی بعد دیدم کار همسرم مهمه. درسته همیشه کنارم نیستن ولی کار مهمی انجام میدن. امروز به راحتی از موشک حرف میزنن ولی سال۶۳ -۶۴ اسم موشک هم نباید به زبون میومد.»
جنگ زشت است ولی دفاع مقدس زیباست
خواستم سوال بعدی را مطرح کنم که حاج خانم گفت: «اجازه بدید این رو کامل کنم. جنگ، چیزی جز تاریکی و تیرگی و زشتی نیست، ولی چطور دفاع مقدس انقدر زیباست؟ دقیقا نقطه مقابل جنگ. تصویرهایی که از جنگ غزه میبینیم اوایل جنگ، از رسانههای خودمون هم میدیدیم. اوایل جنگ انقدر این بچهها، خواری و ذلت کشیدن تا از آدمهای بیمنطق با غرورهای کاذب موشک تهیه کنند. جوانهای ما با این شرایط مواجه شدند که خودشون حق هستن، رهبر به این خوبی دارن، مردم به این خوبی دارن، پس چرا باید دستشان خالی باشه. چرا نباید بتونن جواب دشمن رو بدن؟»
وقتی روسها متقاضی خرید موشک از ایران شدند
صحبتهای حاج خانم به اینجا که رسید، یاد مستندی درباره خرید موشک از روسیه میافتم؛ دوستان شهید طهرانی مقدم تعریف میکردند که چقدر توسط روسها برای خرید موشک تحقیر میشدند ولی با زحمات شبانه روزی حاج حسن و تیمش، به جایی رسیدند که روسها متقاضی خرید موشکهای ایران شدند.
حاج حسن خسته نمیشد، حتی اگر تحقیر میشد
حاج خانم، نفسی تازه کرد و ادامه داد: «یکی از فرماندهان جنگی گفتن در دوره جنگ کشورهای دیگه، عراق را ۷۰ بار از صفر تا صد شارژ کردن، ولی بچههای ما هیچ وسیلهای نداشتند و پرپر شدن دوستاشون رو دیدن.
برادرحاج حسن هم ظهر عاشورای ۵۹ با لب تشنه شهید شد. این دردها، آدم را به جایی میکشونه که یه کاری انجام بده که رنجش کم بشه.
دولتهای مختلف که سرکار آمدند، همه هم خوب بودند ولی نیازی نمیدیدن که کار حاج حسن را ادامه بدن. اعتقاد داشتن که «صلح و دوستی خوب است و اولویتهای مهمتری از موشک داریم». اما حاج حسن هیچ وقت دست بر نمیداشت. من نزدیک به ۳۰ سال با حاج حسن زندگی کردم و دیدم که مهمترین ویژگیاش این بود که خسته نمیشد، حتی اگر تحقیر میشد. میدانید، شهید مطهری مثالی میزند که قطاری که در حال حرکت است همه به آن سنگ میزنند.»
کلاس ژیمناسیک، در حسینیه!
صحبت حاج خانم که به اینجا رسید خانم جوانی وارد حسینیه شد. بعد از خوش و بش متوجه شدیم دختر خانم شهید طهرانی مقدم رو به رویمان ایستاده. به مادر اعلام کرد که ساعت یک ربع به ۵ کلاس ژیمناستیک شروع میشود.
ما همگی تعجب کردیم؛ کلاس ژیمناستیک در حسینیه!؟
حاج خانم که تعجب ما را دید، توضیح داد: «به خاطر اینکه همه از فضای حسینیه استفاده کنند، دخترم مربی ژیمناستیک دعوت کرده و بچههای هم سن و سال نوهام، برای ورزش به اینجا میان.» چقدر زیبا، کمال همنشین در همسر شهید اثر کرده بود و او هم مثل حاج حسن به فکر همه بود.
سبک تربیت فرزند شهیدطهرانی مقدم
خیلی دلم میخواست راجع به سبک تربیتی حاج حسن بدانم. سوال کردم و چند جمله جوابش، خلاصه جلدها کتاب تربیت فرزند بود.
«حاج حسن اصلا به دخترها سخت نمیگرفت و تذکری نمیداد. مرد عمل بود نه حرف. مثلا در نماز خواندنش، سبک عاشقانهای نماز میخواند و بچهها بادیدن رفتار پدرشان مثل او عمل میکردند.»
سبک تربیتی مادرانه با استفاده از عروسک باربی
از سبک تربیتی خودش به عنوان مادری که بیشتر اوقات به تنهایی بار مسئولیت فرزندانش را به دوش کشیده بود نیز سؤال کردم و حاج خانم با مثالی جواب داد: «سختگیری نمیکردم. یادمه زینب جان بچه بود. دوستان لطف کردند، برای زینب جان عروسک باربی خریدن. پیش خودم فکر کردم که این الگوی فرزندم میشود. برای باربی چادر دوختم. روسری و جانماز. به زینب گفتم این تو خونه اشکالی نداره بیحجاب بگرده، ولی بیرون که رفتیم باید روسری و چادر سرش کنه.
آن روزها وسیله برای تفریح، زیاد نبود. حاج حسن هم که بیشتر اوقات نبود. کلی فکر میکردم که بچهها را چطور سرگرم کنم. با عروسک، بازی میکردیم و میگفتم حالا که خونه باباجون میریم باید روسری و چادر سرکنیم، پس عروسکتم باید چادر سر کنه.
عکسی که در خط مقدم همیشه همراه حاج حسن بود
سبک زندگی را نمیشه تو کتابها پیدا کرد. من برای انجام هر کاری، خیلی فکر میکردم و با تعقل کاری را انجام میدادم و خدا به دلم میانداخت چطور رفتار کنم. به خاطر همین حاج آقا همیشه به من میگفت تو یک خانم فهیم و دانایی»
به شوخی گفتم: «حاج حسن که کلا همیشه از شما تعریف میکردن» از ته دل خندید انگار حلاوت روزهای زندگیشان کامش را دوباره شیرین کرد.
با لبخندی ادامه داد: «بعد از شهادت حاج آقا، در خانواده ما میگویند الگوی زن و شوهر در خانواده، شما بودید و نمیتونستیم باور کنیم که حاج حسن روزی پیش شما نباشه.
حاج آقا عکسی از من در حیاط خانه با چادر انداخته بود و میگفت من یک چشمم به عکس است و یک چشمم به خط مقدم.»
ماجرای هدیه برادر حاج حسن
در جایی خواندم در ماموریتی که شهید طهرانی مقدم برای آموزش به سوریه رفته بودند، سه نامه برای همسرش نوشت که بیجواب ماند.
حاج حسن با نگرانی نوشته بود: «یا تو کم لطف شدهای، یا پستچی». این جمله چنان به جان خواننده مینشست که از حاج خانم سوال کردم چرا نامهها را بیجواب گذاشتند. ولی جواب ایشان از جواب نامهها هم جذابتر بود.
حاج خانم گفت: «حاج آقا ۴-۳ ماه بود که برای آموزش به سوریه رفته بود. برادر حاج آقا در مناسبتی برای اینکه به حاج آقا هدیهای بدهد، برای من بلیت گرفت. من یک دختر تنهای ۱۹ساله بودم که حتی تا به آن وقت، تنها به شهر دیگری هم نرفته بودم، با این وجود به کشوری غریب رفتم. عصر راه افتادم، شب به فرودگاه سوریه رسیدم.
خبر آمدن من به حاج حسن نرسیده بود. او در لبنان بود. تنها به فرودگاه رسیدم همه رفتن و من تک و تنها موندم. اصلا حاج حسن نمیدانست که من سوریه ام. ساعتها منتظر موندم، نه زبان بلد بودم و نه راه ارتباطی داشتم. همه رفته بودند پیش خودم گفتم اگه کسی بلایی سرم بیاره، هیچ کس حتی نمیفهمه من اینجا بودم. متوسل به امام زمان (عج) شدم.
هواپیمای دیگری نشست و گروهی از روحانیون که برای تبلیغ به ایران رفته بودند، وارد سالن فرودگاه شدند به روحانی و سید بودنشان اعتماد کردم. جلو رفتم خودم را معرفی کردم من را سوار ماشین کردن. دوباره دلشوره به جونم افتاد که کار درستی کردم که به اینها اعتماد کردم؟ یعنی همسرم دنبالم میاد؟ نصف عمر شده بودم که به سفارت ایران در سوریه رسیدیم. در سفارت به حاج حسن اطلاع دادند و خودش را به من رساند.»
حاج خانم مکثی کرد و ادامه داد: «اینها سبک زندگیه. این سختیهاست که شخصیت آدم رو میسازه»
حاج حسن، تنها یک آدم نیست، یک اعتقاد است
هنوز در اشتیاق شنیدن خاطره سفر حاج خانم بودیم که صدای زنگ درآمد و بچهها برای کلاس ژیمناستیک وارد شدند.
در فیلمهایی که شب پرتاب موشک در فضای مجازی منتشر شد، فیلمی بود که مردم ساعت ۴ و نیم صبح برای تشکر، سر مزار شهید طهرانی مقدم رفته بودند. آقایی که سر مزار بود میگفت: من خوشحالم که یکی از موشکها از ملارد شلیک شده؛ همونجا که محل شهادت حاج حسن طهرانی مقدم بود.
از حاج خانم پرسیدم شما چه حسی داشتید که مردم قدردان همسرتان هستند؟ و باز هم جواب حاج خانم مارا غافلگیر کرد: «حاج حسن، یک نفر نیست. نمادی از یک کشور قدرتمندِ بزرگِ توانمندِ قویِ با ارادهِ ولایتمداراست. حاج حسن، تنها یک فرد نیست. یک اعتقاد است. برای همین، این احساس غرور من فردی نیست.»
با این حرف، یاد جمله سید حسن نصرالله در مورد حاج حسن افتادم «هر زن لبنانی که در لبنان احساس امنیت میکند مدیون زحمات حاج حسن است.» ولی دوست داشتم از زبان همسر شهید هم بشنویم. با لبخند جواب داد: درسته. سیدحسن به خودمان گفت و من این جمله را در دفترم نوشتم.»
مرد هزار چهره لبنان، محافظ شخصی ما شد
وقتی وارد شدیم مهمان قبلی از پرچم عزیزی گفت که حاج خانم شرح قصه پرچم را حواله داد به بعد، ولی حالا داستان به جایی رسیده بود که از او خواستم قصه پرچم را برایمان بگویند؛ و حاج خانم این طور برایمان گفت: «سال ۹۰، حاج آقا وعده داده بود، عید ما را برای دیدن سیدحسن نصرالله، به لبنان ببرد. برای جنگهای سی و سه روزه لبنان، حاج حسن خیلی به آنها کمک کرده بود. وقتی به لبنان هم میرفتیم. آنجا، فقط کار میکرد. چندین سفر سوریه و لبنان همراهش رفتیم. حاج حسن برای شناسایی به خطوط مرزی اسرائیل میرفت. محافظ شخصی ما، عماد مغنیه بود؛ شاگرد حاج حسن. ولی انقدر راحت و بدون تکلف برخورد میکرد که ما بعد شهادتش، فهمیدیم چه شخصیتی بودند.
وقتی حاج آقا، شهید شد یک پرواز اختصاصی از لبنان برای عرض تسلیت به منزل ما آمد. مسئولیتشان با شهید زاهدی بود. من گفتم پیام من را به سید حسن برسانید، ایشان خیلی دوست داشتند به لبنان بیاییند. خبر که به سید حسن نصرالله رسید اختصاصی ما را برای عید دعوت کردند.
سید حسن نصرالله گفتند، چون آقا خودشان خدمت شما آمدند منم خودم خدمتتان میرسم. ایشان تشریف آوردند. من از ولایتمداری میگفتم انا وقتی ایشان رشته کلام را به دست گرفتند دیدم من زیره به کرمان بردم.
آن موقع عماد مغنیه هم شهید شده بود. آنجا فهمیدم که عماد مغنیه معروف به «مرد هزار چهره لبنان» شاگرد حاج حسن بوده اند. در پایان جلسه سیدحسن گفتند بهترین چیزی که من دارم پرچم امام حسین (ع) است که به شما هدیه میدهم و این برای من خیلی عزیز است. شاید دلیل اصلی نورانیت این حسینیه پرچم امام حسین (ع) است که از دست این سید نورانی هدیه گرفته ایم.