خدایا؛ صدای منو داری…؟
گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب « همسایه ماهیها» را بهزاد دانشگر بر اساس خاطرات جانباز، اکبر کاظمی، جمعی لشکر اصفهان نوشته. جانبازی که در جزو نیروهای اطلاعات و عملیات بود و در یک شب سرد، مجروح شد و شرایطی را گذراند که هیچ امیدی به زندگیاش باقی نمانده بود.
این کتاب، جز در فرم فیپا، هیچ نشانی از راویاش ندارد و انگار در کتاب هم خواسته است مسائل امنیتی و اطلاعاتی را لحاظ کند. کتابی که انتشارات ستارگان درخشان اصفهان آن را چاپ کرده و به تازگی در اختیار علاقهمندان قرار داده است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از روایت حالات راوی کتاب در حالی است که روی زمین افتاده و چند روز بدون آب و غذا، زنده مانده است…
سرم داغتر از صبح شده بود حتماً تَبَم خیلی بالاتر رفته! قبل از ظهر گرمای آفتاب رسید به بدنم. چه حس لذتبخشی داشت نور آفتاب. انگار جان دوبارهای پیدا کردم. بدنم دیگر نمیلرزید و آرامتر شده بود. آن قدری که حس کردم دوباره دوست دارم بخوابم. چشمهایم سیاه شد و خوابیدم. این بار سروصدای بچهها را شنیدم. مومساز و شکاری بودند. امدادگر را صدا زدند. مومساز یک بیسیم برد کوتاه هم داشت. به بیسیم اعلام کرد بچهای که گم شده بود پیدا شده. دست و پایم را گرفتند و گذاشتندم روی تخت امداد و بدو… بدو… ماشاء الله
خوبیاش این بود که اینها تخت امداد داشتند. نمیگفتند خودت بلند شو. کاش مجید هم تخت امداد داشت. چشم که باز کردم خبری از تخت امداد نبود و من هنوز روی علفها درازکش افتاده بودم. بدون اینکه حتی یک سانتیمتر از جای قبلیام تکان خورده باشم. پس همهاش خواب بود. بعد صدای تکبیر بچهها را شنیدم. از همه طرف صدای اللهاکبر بلند شد. پس بچهها حمله کردهاند. دارن میان جلو… میان منو پیدا کنند.
اصلاً برای همین روز حمله کردهاند؛ وگرنه که مثل همیشه شب حمله میکردند. باید از جام بلند شم و براشون دست تکون بدم تا پیدام کنند. نکنه از یکی دو متریم رد بشن و منو نبینند… خواستم از جا بلند شوم که دیدم همه جا ساکت است. نه صدایی از تکبیر بود و نه صدایی از تیراندازی؛ فقط صدای پرندهها بود و صدای پارس گهگاه سگها، شاید هم رد شدن یک حیوان اهلی از بین علفها و تف به این شانس!
کاش بیدار نشده بودم. دست کم حالم بهتر بود. دوباره چشمهایم را بستم. این بار در اتاق عمل بودم. دکتر یک اره برداشته بود و میخواست پایم را اره کند. خواستم دستش را بگیرم که نشد. دیدم از دو طرف بستهاندم به تخت اتاق عمل. دو نفر از پرستارها هم دستم را گرفته بودند تا تکان نخورم. پرستارها لباس بعثیها را پوشیده بودند. دکتر داشت پایم را میبرید و من از درد فریاد زدم.
دوباره بیدار شدم دهانم خشک بود. کمی روی پهلو نیمخیز شدم تا بتوانم چند جرعه آب بخورم. دوباره روی زمین رها شدم. نور خورشید زیاد بود و وسط روز نمیشد به آسمان زل بزنی. دلم میخواست دوباره بخوابم؛ اما این بار فشار مثانهام نمیگذاشت راحت باشم. باید فکری برای راحت شدنم میکردم. کمی به پهلو شدم و چرخیدم طرف نهر آب، ناخودآگاه نگاهی به اطرافم کردم ببینم کسی آن اطراف هست یا نیست؟ و کاش یکی بود. کاش اینجا این قدر خلوت نبود…!
کمی شلوارم را باز کردم و گذاشتم ادرارم بریزد روی خاک. باید تلاش میکردم نجاست به لباس و بدنم نریزد. بدنم خونی و نجس بود؛ اما باز هم باید تلاش میکردم کمتر نجس شود. نمیدانستم با این بدن و لباس نجس این نمازها به چه درد میخورد؛ اما با این حال باز هم دستانم را به نیت تیمم کشیدم روی خاک، بعد کشیدم روی صورتم. صبر کردم نفسم جا بیاید. انگار چند کیلومتر دویده باشم؛ به نفس نفس افتاده بودم؛ نیت کردم و تکبیر نماز را گفتم…
بعد از نماز خواستم کمی با خدا خودمانیتر حرف بزنم؛ اما نشد. بغض گلویم را گرفت. اشکهایم سرازیر شد. میخواستم داد بزنم اما نمیشد. این شد که در دلم با خدا حرف زدم و خدایا من چه کار کردم که باید این قدر اذیت بشم؟ اگه تو بخوای خیلی زود نجات پیدا میکنم. خدایا به نظر خودت، الآن وقت مناسبی برای مُردنه؟
وقتی حالم بهتر میشد لحن حرف زدنم هم عوض میشد. و خدایا ممنون که نجاتم دادی. واقعا یه معجزه بود که من برم روی مین و مجروح بشم بعد از توی میدون مین در بیام بعد به دست عراقیا اسیر نشم و حالام سه روزه که زندهم. همه این کارها رو به تو مدیونم حتما بچهها میان دنبالم. خدا جامو نشونشون میده.
اما گاهی وقتها هم بود که دردم زیادتر میشد. طوری که به گریه میافتادم. از شدت درد پاهایم را به هم فشار میدادم و خدایا به دادم برس! خدایا هیچ کار دیگهای از دستم برنمیاد. نه میتونم جایی برم نه کسی مییاد دنبالم خدایا …. صدای منو داری…؟
پای راستم بهتر شده بود از حالت بیحسی درآمده بود؛ اما پای چپم درد عجیبی داشت بیشتر زخمهایم بسته شده بود؛ اما رویش را عفونت گرفته بود. احتمالاً بعضی از زخمهایم هم هنوز باز بودند. تکان که میخوردم خونریزی میکردند. پای چپم هنوز با کلاه پانسمان بود. این چند روز از ترس اینکه دیگر نتوانم ببندمش بازش نکرده بودم.
غروب روز سوم رسید. آفتاب که غروب کرد، نیت نماز کردم و در همان حال بی حالی نمازم را زمزمه کردم.
***
هوا که تاریک شد گریهام افتاد. از اینکه خورشید غروب میکرد و شب میرسید گریه میکردم. طاقت سرمای شب را نداشتم. چارهای هم غیر از تحمل آن شرایط نبود. از شدت سرما دندانهایم طوری به هم میخورد که صدای تلق تلوقش را میشنیدم. تصمیم گرفتم کمی از آب فاصله بگیرم، نمیتوانستم بدنم را روی دستانم به جلو بکشم، پس از پهلو غلت زدم. سه چهار متری از آب فاصله گرفتم. زمین پر بود از سنگهای ریز و درشت. روی سنگها ولو شدم….
کمی که خوابیدم احساس درد بدی پیدا کردم. یواش یواش سنگهای بزرگتر را از زیر تنم بیرون آوردم تا کمی زیر بدنم صافتر شود. بازهم نمیشد بخوابی. هوا سرد بود و سنگها باز هم توی بدنم فرو میرفت. کمی به پهلو میخوابیدم کمی به پشت میخوابیدم… مرتب حالتم را عوض میکردم؛ هم گرمتر بودم، هم کمتر بدنم درد میگرفت. نیمه شب از خستگی بیهوش میشدم و کمی بعد دوباره از ترس بیدار میشدم. صدای حیوانات از دور شنیده میشد. صدای پا و خشخش علفها هم بود. با خودم گفتم بچههای خودی هستن. اومدند شناسایی. میخواستم صدا بزنم اما ترس بهم غلبه میکرد که نکنه عراقیها باشند… و ساکت میشدم اما نگران بودم که چه اتفاقی میافتد. شب چهارم را با ترس و درد و سرما صبح کردم. صبح نیت کردم و نماز خواندم و دوباره غلت زدم تا به کنار آب رسیدم.