شاید دعای یک سنگ مستجاب شد!
خبرگزاری فارس، فاطمه احمدی: خوابیده بودم توی کارگاه. مدتها بود انتظار میکشیدم بلکه استاد، کاری کند و من هم مثل سایر رفقا راهی شوم. حالا این بار مقصد کجا بود یا با چه کسی رفیق میشدم؟ الله اعلم! اما فقط دلم میخواست از کارگاه بروم بیرون و هوای تازه را استشمام کنم.
رفقایم، یک به یک میرفتند و من هنوز خیره به دستهای استادکار بودم. هنوز منتظر. تابستان تازه شروع شده بود و هوا داشت دیگر گرم میشد. فکر نمیکردم توی این گرمای هوا نوبتم شود اما بالاخره روز موعود فرا رسید. پنجم تیرماه ۹۵ بود که قرعه رفاقت با تو به نام من افتاد.
پرده اول: وقتی قرعهام با شهید افتاد
خیلی فکرها میکردم، فکر میکردم هرجایی بروم اما همین چند قدمی خودم، نه! فکرش را نمیکردم عاقبتم اینگونه باشد. گمان میکردم از کارگاه میزنم بیرون و یک رفیق پیدا میکنم برای باقی عمرم. اما پنجم تیرماه ۹۵ که آمدم بیرون از کارگاه باز هم منتظر و تنها ماندم.
وقتی به استادکار گفتند دنبال سنگ مرمری هستیم برای یک شهید، باورش برایم سخت بود. انگار از بین بقیه رفقا من عاقبت بخیر شده بودم. آرزوی چندین و چند سالهام برآورده شده بود. نمیتوانستم از ذوقم گریه کنم.
میترسیدم صدایم را بشنوند، خب گاهی سنگ هم که باشی گریهات میگیرد از الطاف خداوندی … ذوق زایدالوصفی داشتم: «خدایا بالأخره حاجت روا شدم، این همه انتظار بالأخره من را به وصال رساند، آن هم چه وصالی.» اولش فکر میکردم که قرار است کنار تو بمانم، تو آرام بخوابی و من از بالا تماشایت کنم اما شنیدم به استادکار گفتند: «بنویس شهید مفقودالاثر محمدرضا یعقوبی» یک آن همه ذوقم کور شد. نه از اینکه باز تنهایم، نه! از اینکه باید نقش تو را هم بازی میکردم، از اینکه باید وانمود میکردم تو هستی و هرکسی که دستش را میگذارد روی منه تکه سنگ و برایت فاتحه میخواند به تو میرسد اما تو نبودی و من باید تنها به زواری خیره میشدم که امیدِ دیدن تو را داشتند. میدانی رفیق من سالهاست انتظارت را میکشم.
پرده دوم: غبطه به سنگ مزار شهید نوری
از تیر ۹۵ تا حالا، هر وقت فاطمه خانم، همسرت میآمد به دیدنت، با هر اشکی که میریخت من هم غصهام میگرفت. من سالهاست که مثل فاطمه خانم منتظر دیدارت هستم. رفیق کناریام وقتی با شهید بابک نوری هریس حرف میزند، غصهام میگیرد. دلم برای رفاقتشان پَر میکشد. کاش تو هم بودی و من قُپی میآمدم که: «درست است که تو سنگ مزار جوانترین و خوشتیپترین شهید مدافع حرمی اما من سنگ قبر فرماندهای هستم که تجربه جهاد در دو جنگ را دارد و از دهه ۶۰ تا حالا جنگیده و همیشه گوش به فرمان امامش بوده، حالا هم با ۵۰ سال سن در سوریه شهید شده ولی پیکرش باز نگشته …»
به اینجا که رسیدم، دیگر زبانم بند آمد. دیگر نمیتوانستم حرف بزنم، دلتنگت شده بودم. با اینکه ندیدمت ولی گاهی به عکسی که بالای سرم هست نگاه میکنم، به لبخندت خیره میشوم: «آخ اگر بودی چه رفاقتها که با هم میکردیم، به نظرم خوش زبان و بذلهگو میآیی. اصلا از این چهره بجز محبت و شوخطبعی انتظار نمیرود.» اما حالا خستهام، انگار سرنوشت من انتظار است. اما انتظار تو را کشیدن سختتر از همیشه است. انگار تازه داشت عاقبتم به خیر میشد اما گویا لایق این عاقبت به خیری نبودم و رفیق شهیدم را از من دریغ کردهاند.
همسر شهید مدافع حرم محمدرضا یعقوبی
پرده سوم: شب قدری که یک سنگ دعا کرد
امشب اولین شب قدری بود که سپری شد و در این شب ۱۹رمضان من شدم سنگ قبر یک شهید مفقودالاثر! ۲ روز دیگر مانده تا شبهای قدر امسال هم تمام شود و اینجا، گلزار شهدای رشت پُر است از آرزومندانی که هر شب دست نیاز بلند میکنند به درگاه الهی. این بار میخواهم من هم دعا کنم. شاید دعای یک سنگ هم مستجاب شد! دعا میکنم تو بیای رفیق. دعا میکنم جسم بیجانت شکوهمندانه بازگردد و من دیگر شرمنده همسر و فرزندانت نباشم. دیگر نمیتوانم اشکهای فاطمه خانم را ببینم و بگویم شرمنده که من بجای محمدرضا شدهام سنگ صبورت … کاش بیای و خودت با بانویت حرف بزنی…
پرده چهارم: وقتی حضرت فاطمه (س) استجابت دعا کرد
دیگر داشتم از آمدنت ناامید میشدم رفیق. خدا نکند که آدم به تنهایی عادت کند. خدا نکند که خو بگیرد به بیکسی. دیگر داشتم نا امید میشدم و چقدر تلخ است نا امیدی! اما در عین ناباوری دعای هفت سالهام استجابت شد. من هفت سال دعا کردم برای آمدن یوسفم و حالا دستان پر مهر فاطمه زهرا(س) گمگشتهام را بازآورد. من در ۱۹ رمضان ۹۵ از علی خواستم ولی هفت سال بعد فاطمه جوابم را داد.
چه سری است بین این دو عاشق که حالا پس از هفت سال امتحان الهی محمدرضا را به فاطمهاش رساندند؟ چه سری است که من باید پس از هفت سال انتظار تازه تو را ببینم رفیق؟
پرده پنجم: مزاری که دوباره شکافته شد
از دیشب که دوباره مزار را شکافتهاند یک گوشه مانده و انتظارت را میکشم که برگردی. از دیشب دل توی دلم نیست. آدمها میآیند و میروند اما من تا صبح چشم به راهت بودم. هم دلهره دیدارت را داشتم هم خیالم راحت بود که دیگر مهدی و امیرحسین میتوانند با خیال راحت بنشینند کنارمان و با پدرشان وداع کنند. حالا دیگر فاطمه خانم میتواند تو را در آغوش بکشد و بدرود بگوید با جانِ عزیزت.
تصویری از مادر شهید مدافع حرم سیرتنیا در مراسم تشییع شهید یعقوبی
پرده ششم: وقتی شهدا به احترام فرمانده شهید قیام کردند
نوای حیدر حیدر مزار شهدا را پُرکرده. شاید مردم نبینند اما من دیدم که شهدا به احترامت قیام کردند همرزمان دفاع مقدس تو ایستادهاند به احترام آمدن فرمانده! شهدای مدافع حرم گرداگرد مزار خالی حلقه زده و سینه میزنند. حالا بابک هم لبخند میزند که فرمانده قرار است در جوارش به خاک سپرده شود. چه افتخاری بالاتر از این؟ مادر سیدشهدای مدافع حرم هم اینجاست. میبینمش، کنار مزار نشسته. اول از همه آمده بود و به انتظار نشسته بود تا بیایی. صدای گریههای بیامان مردمی که منتظرند تا بیایی و با تو آخرین وداع را داشته باشند دیگر دارد بغض مرا هم میشکند. بیا دیگر رفیق…
تابوتت را آوردند جلوی چشمانم … دیگر دلم طاقت نمیآورد رفیق. فاطمه خانم ایستاده بالای مزار، حالا لحظه وصال یار است… پیکرت را از تابوتی که مزین به نام الله و پرچم سه رنگ کشورمان است بیرون آوردند: “آخ رفیق، چقدر از تو بازگشته؟ رفیق چرا اینقدر نحیف و کوچک شدهای؟” پیکرت را که بیرون آوردند صدای جمعیت بلند شد. آه از نهاد زن و مرد بلند شد. مگر میشود یک مرد، یک فرمانده، یک بابا، یک همسر، اینقدر کوچک شده باشد؟ از تو چند استخوان بازگشته که اینگونه مینماید؟ آخ رفیق، قلبم طاقت این دیدار را نداشت… انتظار هفت سالهام چه وصال تلخی را چشید…
خیل جمعیت با نوای یاحیدر تو را بدرقه خانه ابدی میکنند و فاطمه خانم آخرین حرفهای درگوشیاش را با تو میزند. قلبش حالا هرچقدر هم درد داشته باشد اما آرامشی عمیق دارد. چون حالا قرار هر هفتهاش با توست. با تویی که اینجا آرمیدهای. مهدی و امیرحسینت هم دلشان قرص شده که برگشتی. دیگر دلشان آویزان نیست که الآن بابایشان کجاست؟ فاطمه خانم یک گوشه ایستاده و آرام اشک میریزد. خواهرانت قربان قد و بالایت میروند و بالای سرت روضهخوانی میکنند. چقدر دیر آمدی رفیق، هفت سال لازم بود تا صبرمان را اندازه بگیری؟ اما خوب موقعی آمدی رفیق، یقین دارم امروز حضرت فاطمه(س) میزبانت بود، امروز او برایت مادری کرد و وقتی داشتند برایت تلقین میخوانند او نشسته بود و سرت را نوازش میکرد. اصلا سرت کجای این پیکری است که آوردهاند؟ میشود قد و بالایت را از هم شناخت؟ آخ رفیق، من طاقت این قصه را ندارم. من فقط آمده بودم عاقبت بخیر شوم با تو. نمیدانستم راهِ تو را دیدن و با تو محشور شدن اینقدر سخت و نفسگیر باشد…
پرده هفتم: وصال پس از ۷ سال!
سنگ روی سنگ آمد و حالا نوبت من است که آغوش بگشایی و در کنارت آرام بگیرم. چقدر سخت است از این بالا استخوانهایت را ببینم. کم کم همه میروند و امشب همه رفتهاند و ما ماندهایم. فقط من و تو. آنجایی که فرشته مرگ میآید کنارت خواهم بود. اما تو که از تنهایی ترسی نداری، شاید هم سالها پیش فرشته مرگ را ملاقات کرده باشی. اما از امشب برایم از جنگ بگو، از خاطرات سوریه، اصلا برایم از دفاع مقدس بگو، از همرزمانت در کربلای پنج. حال شهید املاکی چطور است پیشِ خدا؟ حاج قاسم را در مسیرت ندیدی؟ شنیدهام سوریه از لوث وجود حرامیان پاک شده، حال برادران سوری ما چگونه است؟
رفیق، هفت سال انتظار سخت بود، خیلی حرفها برای گفتن داریم. خیلی راهها برای رفتن. فردا خانوادهات میآیند برای زیارتت، از فردا زائر زیاد داری. دیگر من به رفقای کناریام غبطه نمیخورم شاید فخرفروشی هم بکنم که حالا رفیقم، بزرگ شهدای مدافع حرم، فرماندهام برگشته است… دارم به عاقبت به خیری نزدیکتر میشوم و دیگر تنها نیستم، دیگر این مزار خالی نیست. چه لذتی بالاتر از اینکه روی این سنگ بنویسند: “مزار مطهر شهید محمدرضا یعقوبی.”
پایان پیام/۳۳۸۹