بازخوانی عباس عبدی از کتاب ناخوانده
فارسپلاس؛ مهدی جمشیدی در یادداشتی نوشت: ۱. عباس عبدی انتقاد میکند که آیا در این ۴۵ سال و از ابتدای نوشتن کتابهای جامعهشناسی اسلامی و اقتصاد اسلامی و امثال آنها، تاکنون هیچ متنی اضافه بر آنها تدوین شده است که معرّف علوم انسانیِ غیرغربی و مستقل یا متفاوت از آن باشد؟ آن کتابها هم نه اسلامی بودند و نه علمی، به همین علّت به سرعت از عرصۀ آموزش، خارج شدند. هنگامی که بیش از چهار دهه بر روی این آرزو سرمایهگذاری کردهاید ولی هنوز به هیچ نتیجهای نرسیده است و از جایی که بودید، تکان نخورده و به پیش نرفتهاید، آیا این سئوال برایتان مطرح نشده است که چرا این پروژه به سرانجام نمیرسد؟
در مقابل باید گفت شگفتا که ایشان به علوم انسانی، اظهار علاقه میکند اما در جریان حجم گسترۀ تحقیقها و نگاشتهها در زمینۀ علوم انسانیِ اسلامی نیستند. برنامۀ علوم انسانیِ اسلامی در چند دهۀ گذشته، آنچنان رشد و تعمیق یافته است که دیگر آن متون نخستین، کنار نهاده شدهاند و چشمها به سوی مطالعات مکتوبی است که در دهههای اخیر انجام شدهاند. مطالعات انجامشده در دهۀ شصت و حتی دهۀ هفتاد، هیچ نسبتی با دستاوردهای کنونی ندارند و امروز در مقایسه با گذشته، با یک «جریان عینیّتیافته» و «انگارۀ معرفتی» روبرو هستیم. آری، بهقطع باید تأخیر و عقبماندگی را پذیرفت و تصریح کرد که شتاب حرکت معرفتی، اندک بوده است، اما این سخن با برداشتی که میگوید برنامۀ علوم انسانیِ اسلامی، متوقف شده و حاصلی نداشته است، بسیار تفاوت دارد.
کارنامۀ بزرگانی که سرآمد و پرچمدار هستند به کنار، اما فقط به همین اشاره کنم که نگارندۀ این سطور از نسل سوم انقلاب است نه نسل اول یا دوم، ولی با این حال، تاکنون حدود ده کتاب پژوهشی که برآمده از رویکرد علم اجتماعیِ اسلامی هستند نگاشته است. یکی از این نوشتهها، «علم اجتماعیِ اسلامی؛ بازآفرینی نظریۀ استاد مطهری» نام دارد که در آن، به دهها مسألۀ نظری و فلسفی دربارۀ رهیافت علم اجتماعیِ اسلامی پرداخته شده است.
۲. نقد دیگر ایشان این است که آیا چین و هند هم که در پی تمدّن خود هستند، علوم انسانیِ مستقل از آنچه در غرب است را دارند؟ اوّلاً، چین و هند از نظر معرفتی، «امتداد تمدّنِ تجدّدی» هستند نه در برابر آن. چنین کشورهایی نخواستهاند تمدّن متفاوت بیافرینند و در مسیر سبک زندگیِ متمایز قرار بگیرند، بلکه تنها خواستهاند در معادلۀ قدرت کنونی، سهم و نصیبی داشته باشند. ازاینرو، در همان مسیر تمدّنیِ تجدّد قرار گرفتهاند و تکرار میکنند.
این قدرتها، قدرتهای اقتصادی و سیاسی و نظامی هستند، اما «قدرت معرفتی» در قلمرو علوم انسانیِ مستقل نیستند و سخن متفاوتی در حوزۀ علوم انسانی از آنچه که غرب گفته است ندارند. بدینجهت، حتی اگر به تمدّن هم دست یابند، تمدّنشان از لحاظ هویّت معرفتی، «دنباله» و «امتدادِ» علوم انسانیِ غربی خواهد بود و تفاوت بنیادین با آن نخواهد داشت.
این در حالی است که تمدّن اسلامی، از اساس و در ناحیۀ ریشهها و بنیانها با تمدّن غربی تفاوت دارد و اینگونه نیست که همان منطق را به کار ببندد و فقط مستقل از تمدّن غربی باشد. مسألۀ انقلاب، تنها در استقلال خلاصه نمیشود، بلکه افزون بر این، انقلاب میخواهد خط انبیای الهی در در دورۀ کنونی بازتولید کند و جهانبینی توحیدی و حیات طیبه را به الگوی رایج تبدیل نماید. این آرمان با آنچه که دولتهای شرق آسیا در پیاش هستند بسیار تفاوت دارد و نشان میدهد انقلاب میخواهد در برابر نگاه مادّی و اینجهانیِ تمدّن غربی، آدم و عالَم دیگری بیافریند.
ثانیاً، اینگونه نیست که برنامۀ علوم انسانیِ اسلامی، تنها به «تمدّن اسلامی» گره خورده باشد و اگر سودای تمدّن نداشته باشیم، نباید در پی علوم انسانیِ اسلامی برویم، بلکه باید گفت حتی فارغ از تمدّن و فقط در لایۀ داخلی که خواهان «دولت اسلامی» و «جامعۀ اسلامی» هستیم، باز از تولید علوم انسانیِ اسلامی ناگزیریم.
۳. وی پرسیده است مگر علم، شرقی و غربی، اسلامی و غیراسلامی دارد؟ و ادامه داده است موضوعات انتخابی برای شناخت علمی آنها بر حسب جامعه میتوانند متفاوت باشند، ولی متفاوتبودن موضوع، ربطی به تفاوت در علم ندارد. حتی عوامل تبیینکننده هم میتواند در دو جامعه تفاوت داشته باشد، ولی شیوۀ بررسی و رسیدن به این پاسخها از قواعد علمیِ مشابهی تبعیت میکند. اوّلاً، «همۀ علوم»، شرقی و غربی یا اسلامی و غیراسلامی ندارند؛ چون سخن ما، «مطلق» نیست، بلکه بحث بر سر «علوم انسانی» است. در واقع، علوم طبیعی، عاری از حضور ارزشها در ساختار و منطق درونی خویش هستند، اما علوم انسانی، اینگونه نیستند.
علوم انسانی به طور قهری و ذاتی، از ارزشها متأثّر میشوند و ارزشها – چه سکولار و چه دینی، چه مادّی و چه الهی – در توصیفها و توصیههای این دسته از علوم، دخالت دارند. ادعای انقلاب دربارۀ رهیافت اسلامی، مطلق و عام نیست که بتوان از علوم طبیعیِ اسلامی سخن گفت، بلکه به علوم انسانیِ اسلامی اختصاص دارد؛ چون تنها در ساختار و منطق این سنخ و صنف از علوم است که اسلام بهعنوان مجموعهای از ارزشها، حضور و حیات دارد.
ثانیاً، آنچه که ایشان «موضوع» خوانده و مدعی شده از جامعهای به جامعهای دیگر تفاوت دارد، «مسائل» هستند نه «موضوع». مقوّم هر شاخه از علم، موضوع است و اگر موضوع تغییر کند، علم نیز تغییر میکند. آنچه که میتواند بومی و اقلیمی باشد، مسائل علم هستند نه موضوع علم. آنچه که مقوّم علوم انسانیِ اسلامی، موضوع نیست؛ چنانکه در موضوع در علم اجتماعیِ اسلامی نیز همانند علم اجتماعیِ سکولار، همچنان جهان اجتماعی است و حتی مقصود از جهان اجتماعی نیز فقط جهان اجتماعیِ اسلامی نیست، بلکه میتوان به جهانهای اجتماعیِ دیگر نیز پرداخت. از سوی دیگر، حتی مسائل نیز آنچنان مدخلیّتی در صورتبندی علوم انسانیِ اسلامی ندارند و بیشترِ مسائل در میان این دو رهیافت، مشترک هستند.
ثالثاً، «روش» را باید جزو ساختار و منطق درونیِ علوم انسانی دانست و در این جهت، علوم انسانیِ اسلامی با علوم انسانیِ غربی، تفاوتهای مهمی دارد. در علوم انسانیِ اسلامی، روش تجربی انکار نمیشود و نمیتوان علوم انسانیِ اسلامی را به معنی علوم انسانیِ نقلی فروکاهید، اما در عین حال، در علوم انسانیِ اسلامی، «تجربهبسندگی» ناموجّه است و متون اسلامی میتواند هم در «طراحی مبادی» و هم در «صورتبندی پاسخها به مسألهها»، مؤثّر و مولّد باشند.
پس اینکه تصوّر کنیم روش به طور مطلق، همهجایی و عام است و موجب تقسیمبندی علوم انسانی به دو دستۀ دینی و سکولار نمیشود خطاست. همین «تجدیدنظر در روش» است که سبب «تفاوت در پاسخ به مسائل» میشود و در نتیجه، «گونۀ جدیدی از علوم انسانی» شکل میگیرد.
۴. ایشان در مقام ابطال این سخن که دلیل مخالفت ما با علوم انسانیِ غربی این است که در تمدّن غرب، خدا کنار نهاده شده است، مینویسد خدایی که نزدیک به آموزههای اخلاقی و دینی است، هیچگاه از تمدّن غرب بیرون انداخته نشد، بلکه غربیها خدایی را کنار زدند که میخواست از طریق نمایندگانِ خودخوانده، انسان را به بردگی کشیده و آن را به زیر یوغ خود در آورد.
روشن است که ما در پی تأیید و ستایش تجربۀ حاکمیت کلیسا در دورۀ قرون وسطی نیستیم و مقصودمان از سنّت دینی، آن نیست که در این دورۀ تاریخی تحقق یافت. استاد مطهری در کتاب «علل گرایش به مادّیگری»، برخی از رویکردهای نظری و عملی کلیسا را در این دورۀ تاریخی نقد میکند و نشان میدهد این جهتگیریها در تمایل تمدّن غربی به سکولاریسم و الحاد، تأثیر جدّی داشتهاند. در عین حال، معنی این ناهمراهی و نقادی، همدلی و هماهنگی با تجدّد غربی نیست. ما نه «سنّت شبهدینیِ غرب» را تأیید میکنیم و نه «تجدّد سکولارِ غرب» را.
هم اینکه در دورۀ سنّت، روایت غلط و معوجی از دین ارائه شد درست است و هم اینکه در دورۀ تجدّد، دین کنار نهاده شد و به حاشیۀ زندگیِ شخصی رانده شد. روشن است که در علوم انسانیِ غربی، خدا حضور و حیات ندارد و این علوم، حکم خدا برنمیتابند، بلکه بر جای دین و الهیات تکیه زدهاند و خدایی میکنند. «شریعت عالَم تجدّد»، همین علوم انسانیِ سکولار است و روشنفکرانِ متجدّد، رسالت پیامبری بر عهده گرفتهاند. دین در غرب، ربطی به عالَم معرفت علمی ندارد و معتبر و موجّه انگاشته نمیشود. در علوم انسانیِ سکولار، راه «علوم انسانی» از راه «ارزشها» و از جمله الهیات، جدا انگاشته شد و اینگونه وانمود شد که دین، بیانگر واقع نیست و جز بر تجربههای معنویِ شخصی و دلخواهانه تطابق ندارد.
بدیهی است که این منطق به معنی کنار زدن «دین» از عرصۀ «علوم انسانی» است و چنین شد که علوم انسانیِ سکولار شکل گرفت. کاربست تعبیر «سکولار» نشان میدهد که مشکل ما، ریشه در گسستگی این علوم از دین دارد و مدعای ما نیز، پدیدآوردن نوع متفاوتی از علوم انسانی است که برآمده و برخاسته از دین باشد و بتواند به کمک علوم اسلامی و الهیات به معنای خاصش، جامعۀ توحیدی پدید آورند. سخن دربارۀ وجه ساختاری دین در عرصۀ فراشخصی و از جمله در عرصۀ علوم انسانی است، نه اینکه دین در کنج و خلوت برخی از غربیان، اندک جانی دارد یا نه. مسألۀ ما، حیات معرفتی در تمدّن غربی است نه حیات شخصی.
این تمدّن بر بنیانهای مادّی صورتبندی شد و علوم انسانیاش نیز بیشترین و قویترین نسبتها را با غایات سکولار این تمدّن دارد و برای موحدان و مؤمنانی که میخواهند خدا در سراسر زندگی و نظام اجتماعیشان وجود و تجّلی داشته باشد، قابلاستفاده نیست. ازاینرو، باید سودای تأسیس داشت و در پی علوم انسانیِ اسلامی بود.
پایان پیام/ت