» دسته‌بندی نشده » هر کی فرار کنه بی‌شرفه!
هر کی فرار کنه بی‌شرفه!

هر کی فرار کنه بی‌شرفه!

آبان ۲۲, ۱۴۰۲ 0۰


گروه جهاد و مقاومت مشرق کتاب «از حجله تا حرم» را لیلا نظری گیلانده نوشته و آن را انتشارات خط هشت منتشر کرده است. این کتاب، حاوی سرگذشت شهید مدافع حرم، علی آقایی است. شهید علی آقایی در سی شهریور ۱۳۶۶ در روستای حمل‌آباد اردبیل به دنیا آمد. او ۷ اسفند ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید.

در این کتاب مصاحبه‌های والدین، خواهر، برادر، همسر، دوستان و همرزمان شهید در قالب یازده فصل تدوین شده و همراه با وصیت‌نامه و عکس‌هایی از شهید آقایی انتشار یافته است.

*بخشی از این کتاب را برایتان برگزیده‌ایم که می‌خوانید؛

چند مجروح هم روی برانکارد داشتیم. رزمنده روحانی توی جمع ما بود. قبل از عملیات بچه‌ها خیلی شلوغ می‌کردند که او می‌گفت: «نمیدونم کی شما رو توی سپاه راه داده؟ کی شما را گزینش کرده؟» هر چه اصرار می‌کردیم که برگردد قبول نمی‌کرد. نیروها داشتند عقب می‌کشیدند و ما هفت تکاور ماندیم. ‌هاشم ما را دور خودش جمع کرد و گفت: اولا هر کی فرار کنه بی‌شرفه؛ دوما هر کی تیر خورد شما را به حضرت عباس(ع) اون یکی نیاد برش داره چون اون رو هم می‌زنن…

یک دفعه دشمن با پهپادهایش شلیک کرد. با شلیک پهپادها، تازه متوجه شدیم که دشمن روبرویمان است و پشت سرمان فعلا نفوذ نکرده. داشتیم به راحتی نیروها را عقب می‌کشیدیم علی گاهی تیربار را به کمکی‌اش می‌داد و به حمل مجروح‌ها کمک می‌کرد. تا برانکارد را حمل می‌کرد. صدای تیربارچی‌اش در می‌آمد.

علی آقا… علی آقا… خسته شدم…

می‌رفت و تیربار را می‌گرفت و شروع به تیراندازی می‌کرد. او به خوبی توانسته بود خط را نگه دارد. نیروها را به خروجی روستا کشانده بودیم. تا فرمانده را دیدم گفتم حاجی بچه‌ها می‌خوان با هم باشیم. هر کدوم برید روی نیروهای خودتون.

کار اصولی هم همان بود. همانی که علی توی پادگان به من تاکید می‌کرد و می‌گفت: «فرماندها نمیخوان بین نیروها وابستگی ایجاد بشه. می‌ترسن در زمان جنگ، خودشون رو به کشتن بِدن باید حواسمان به نیروهای‌مان می‌بود. از برادرانمان جدا شدیم. دشمنی که پنجاه نفر بود، حالا شده بود دو هزار نفر و منطقه را برای‌مان جهنم کرده بود. معرکه‌ای که جز با دعا با چیز دیگری حل نمی‌شد.

اول صبح، ما غالب بودیم ولی الان اوضاع فرق می‌کرد. یکی از بچه‌ها داشت قنوت نمازش را کش می‌داد که گفتم: «کشش نده دارن میان.» فوراً صلوات فرستاد و رفت رکوع. تا نمازم را خواندم و سنگر گرفتم دشمن خودش را به ما رساند. اولین نفر توی خط، علی آقایی بود. ما هم در دو طرف درگیر بودیم. تکاورها نسبت به جنگ واردتر بودند و به خوبی مقاومت می‌کردند.

هر کی فرار کنه بی‌شرفه!

از صبح روز قبل که کارمان را شروع کرده بودیم، نزدیک به بیست و چهار ساعت بود که سر پا بودیم و غذای آنچنانی هم نخورده بودیم. از طرفی کیفیت غذا هم زیاد مناسب نبود. شاممان همانی بود که موقع غروب آفتاب خورده بودیم. یاد روزهایی افتادم که پدرم می‌گفت: شب عملیات بهترین غذای گرم را برای رزمندگان به منطقه خط مقدم می‌فرستادند.

دیدم قابل مقایسه با غذای ما که چند خلال سیب زمینی سرخ شده با یک تکه گوشت مرغ سرد که آن را حین حرکت به سمت منطقه با دو انگشت توی دهانم گذاشتم، نیست.

از دیشب که عملیات شروع شده بود با همان غذای اندک نزدیک به ده کیلومتر به جلو رفته بودیم و دوباره هشت کیلومتر به عقب برگشته و تمام انرژی‌مان از دست رفته بود. هیچ آب و غذایی هم در آن حین نخورده بودیم. صبح هم که حجم آتش پدرمان را در آورده بود. من و علی و یکی از بچه‌ها خودمان را روی خاکریز کشیدیم.‌ هاشم هنوز توی مرکز روستا حدود سیصد متری از ما جلوتر بود و داشت با خمپاره شصت مقابل دشمن مقاومت می‌کرد. ساعت شده بود هفت صبح. تیربار را به یکی از بچه‌ها دادم و داشتم نیروها را چینش می‌کردم تا دشمن نتواند از بغل ما را دور بزند. همان موقع حدود پانزده متری هم از علی فاصله داشتم.

به یکباره علی از روی خاکریز غلت خورد و آمد پایین. یکی از بچه‌ها از من به علی نزدیکتر بود. شاید فاصله‌شان کمتر از دوسه متر می‌شد. گفتم : ببین علی چی شد؟

با خودم گفتم: « حتماً زخمی شده.»

او بلافاصله نگاهم کرد و گفت «علی شهید شده!»

ساعت شش و نیم در اوج درگیری لحظه‌ای به عقب برگشتم تا نفسی تازه کنم. آتش سنگینی به رویمان می‌بارید به صورت درازکش سنگر گرفته بودیم و داشتیم تیراندازی می‌کردیم. شدت تیراندازی آنقدر زیاد بود که لحظه‌ای خودم را گم کردم و نفهمیدم از کدام سمت به طرفمان شلیک می‌شود.

سرم را بالا بردم تا از علی بپرسم که در همان لحظه علی بر روی زمین افتاد و مچاله شد. احساس کردم چون شدت تیراندازی زیاد بود او هم لحظه‌ای سنگر گرفت تا نفسی تازه کند. صدایش زدم علی علی…

جوابی نداد یک لحظه صدای فرمانده گروهانش را شنیدم که توی بیسیم داد می‌زد علی شهید شد!

انگار منگ شدم. با خودم گفتم یعنی به همین راحتی؟ اینکه الان پیش من بود. اسلحه را گذاشتم روی زمین و خواستم بروم به سمتش که حجمی از آتش به سمتم باریدن گرفت، طوری شد که نتوانستم از جایم تکان بخورم.

یکی از بچه‌ها را دیدم که رفت کنارش و کمی او را جابه جا کرد. خودش هم موقع برگشتن اسلحه‌اش به سنگی گیر کرد و همان یک لحظه مکت باعث شد تیر بخورد.

همانجا انگار یخ زدم. ناخودآگاه غربت و عمق نفوذ دشمن دوباره مرا با خودم درگیر کرد. سینه خیز حایل بین دو خاکریز را طی کردم. حجم تیراندازی که کم شد بلند شدم و تا خواستم بروم. تیر قناسه ای درست به هر دو پایم اصابت کرد و زمین گیر شدم.

درست ساعت هفت صبح بود. دو سه دقیقه ای جراحت پایم اذیتم کرد. شدت درد پای راستم بیشتر بود. داشت پایم را می‌سوزاند. به هر نحوی بود خودم را به سمت علی کشاندم. یکی از بچه‌ها آمد تا زخمم را ببندد. نگاهم به سمت علی بود که همان طور پایین خاکریز افتاده بود و تکان نمی‌خورد. او باند کشی را از توی جیبم درآورد و داشت با پایم ور می‌رفت. باند را برای همچین لحظه‌ای همراهمان داشتیم. شدت خونریزی به حدی بود که باند افاقه نکرد. هر کاری می‌کرد باند سر می‌خورد و می‌افتاد پایین. وضعیت درگیری هنوز شدت داشت. از طرفی هم حسن پایش پیچ خورده بود و نمی‌توانست طاقت بیاورد. چشم که چرخاندم متوجه شدم که هیچ کدام از نیروهایمان آنجا نمانده‌اند. من بودم و جنازه علی و تعدادی از برادران فاطمیون. می‌خواستم به هر نحوی که شده علی را بیندازم روی کولم و بیاورم عقب اما نمی‌توانستم روی پایم بایستم.

شدت خونریزی هم به حدی بود که هر لحظه داشت مرا از پا می‌انداخت. خون، داخل پوتینم را خیس کرده بود و پایم داشت توی پوتین تق و لق می‌زد.

هر کی فرار کنه بی‌شرفه!

تعدادی از فاطمیون را دیدم که بر خالف میل باطنی‌شان پیش من مانده‌اند و از خجالت نمی‌توانند بروند عقب. تعدادی هم مرا فرمانده خود می‌دانستند و اصرار داشتند که تا من برنگردم آنها هم نمی‌روند. نفس عمیقی کشیدم و خودم را رساندم پیش علی. قلبم هر لحظه برای غربتش هزار تکه می‌شد. سیل اشک از چشم‌هایم روان شده بود. سرش را روی زانوان زخمی‌ام گذاشتم. تیر قناسه گونه چپیش را دریده بود و از پشت سرش رد شده بود. هر چند می‌دانستم شهید شده است اما صدایش می‌زدم.

علی… علی… علی…. آرام خوابیده بود. چهرهاش مثل گچ سفید شده بود. خونش مثل لاله‌ای یک طرف صورتش را پوشانده بود. آنقدر جذابیت پیدا کرده بود که اگر وقتم ایجاب می‌کرد دوست داشتم ساعت‌ها به تماشای چهره زیبایش بنشینم. چهار پنج دقیقه‌ای کنارش ماندم. هنوز خون تازه داشت روی چهره‌اش جاری می‌شد. احساس می‌کردم زنده است. بیسیم‌اش را درآوردم و نصب کردم روی لباسم. کنار بیسیم خودم اسلحه و جلیقه خشابش را هم درآوردم و دادم به بچه‌ها. خواستم پلاکش را بردارم که ترسیدم بدون پلاک، هیچ وقت شناسایی نشود.



منبع

به این نوشته امتیاز بدهید!

مشرق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×