ماجرای عجیب «خانه زرد» در خانطومان
گروه جهاد و مقاومت مشرق – سردار حمیدرضا رستمیان در مقدمهای برای کتاب «خانطومان یا خرمشهر؟» مینویسد: تکلیفگرایی یکی از بزرگترین ویژگیهای شهدا به ویژه شهید علی عابدینی بود که وارد میدان شد.
در آبان ماه سال ۱۳۹۴ در قالب یگان ویژه ۲۵ کربلا برای دفاع از حرم عمه جان حضرت زینب وارد وادی شام بلا شد و در سلسله عملیاتهای محرم (صفر) شرکت نمود و جانباز حضرت زینب (س) شد خونش را به عنوان پیشکش هدیه کرد تا ارادات خود را اعلام نماید.
مجدداً با توجه به اینکه هنوز آثار جانبازیاش کاملاً مداوا نشده بود برای بار دوم عازم دفاع از حریم و حرم اهل بیت شد و در کربلای خانطومان از ۱۸ فروردین ۱۳۹۵ تا ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵ با دشمنان تکفیری و اربابانشان جنگید و شربت شهادت را نوشید و عند ربهم یرزقون شد.
از شهید علی عابدینی، شجاعت، رشادت، قدرت فرماندهی، جهادی بودن، تواضع و فروتنی، سکوت و تفکر، صبوری و بردباری در اذهان همه فرماندهان و رزمندگان اسلام نقش بسته است. همیشه در ارزیابیهای میدانی قوی بود. او را به عنوان یکی از افراد شاخص با ویژگیهای فرماندهی گردان تکاوری مدنظر داشتم. این شاخصهها را در کربلای خانطومان در طول یک ماه نبرد با تکفیریها نشان داد.
تقدیر روزگار بر این شد که او در قربانگاه عشق، فدایی حضرت زینب (س) باشد و ما برای همیشه حسرت این جاماندگی را بخوریم.
مسیب معصومیان، نویسنده کتاب هم در اشارهاش نوشته است:
۲۴ آبان ۱۴۰۰ پیامکی از سردار رستمیان به من رسید. سلام علیکم فرصت دارید که پژوهش کتاب شهید علی عابدینی را به عهده بگیرید؟ پاسخ دادم علیکم السلام، ما در خدمتیم. البته بهتر است جلسهای در محضر خانواده شهید برگزار شود تا به امید خدا کار را آغاز کنیم.
از همان ابتدا خودم علاقه داشتم خاطرات همرزم عزیزم این شیرمرد خانطومان «علی عابدینی» را به عهده بگیرم. ۱ آذر ۱۴۰۰ به اتفاق همرزم سالهای دفاع مقدس، شکرالله احساننیا، از بابل به سمت فریدونکنار حرکت کردیم. نیتمان این بود که در ابتدا به مزار علی آقا برویم.
به وقت اذان ظهر در فریدونکنار بودیم. رفتیم به مسجد امام سجاد (ع) برای نماز. پیکر آن دوست دیگرم شهید مدافع حرم حاج محمد شالیکار در محوطه همین مسجد دفن شده است. دلم برای رفیقم تنگ شده بود. قبل از نماز و بعد از نماز چند دقیقهای را با او خلوت کردم. بعد راهی شدیم به روستای فرم. به مزار علی آقا رسیدیم. چند دقیقهای را با علی عزیزم درددل کردم. همین کافی بود تا با همتی که از شهید گرفتم کار را شروع کنم.
۲۰ آذر ۱۴۰۰ با هماهنگی قبلی ساعت ۴ عصر همراه با سردار رستمیان، برادر احمدی، مادر شهید محمود رادمهر، خانم احمدیآزاد و همسرم راهی شهرستان فریدونکنار شدیم. میرفتیم تا دیداری با خانواده شهید داشته باشیم. آنجا سردار از علی آقا و حماسهاش در مرحله اول و دوم عملیات در خانطومان حرف زد.
به جز این شیرینی محفل آن روزمان خبر ازدواج مجدد همسر شهید بود که همهمان را مسرور و خوش حال کرد.
بعد از سردار، مطالبی را درباره کتاب خاطرات شهید بیان کردم. از خاطراتم با علی آقا هم کمی گفتم. پدر شهید میگفتند که دوست داشتهاند مسئولیت جمعآوری کتاب خاطرات علی آقا را بنده به عهده بگیرم. مادر شهید هم این گفته را تأیید کردند. بعد از بنده مادر شهید رادمهر کمی سخن گفتند. خانم رادمهر صحبتش را با تبریک مجدد به خواهر بزرگوارمان نرگس خانم شروع کرد که در جمع ما حضور داشت. او دعا کرد تا همۀ همسران شهدای مدافع حرم این سنت الهی را فصل مجددی در زندگی قرار بدهند.
حاصل تلاش کتابی شد که در پیش رو دارید. این اثر تقدیم به روح شهید علی عابدینی شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم به ویژه شهدای الم الرصاص تا خانطومان.
***
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از روایت امین رجبی است که در کتاب «خانطومان یا خرمشهر؟» آمده است…
کار من فقط جمع کردن نیرویی بود که هی متفرق میشدند. عدهای از فاطمیون جگر شیر داشتند و در حال مقاومت بودند.
اگر هدایت و فرماندهی شهید رادمهر نبود واقعاً نمیشد جلوی حمله دشمن را گرفت. شهید رادمهر توانست با کمک توپخانه، دشمن را تا همان جایی که آمده بودند متوقف کند.
علی مثل آهویی در تکاپو بود. یک جا بند نمیشد. نفر اول بود در خط، آن هم داوطلبانه. کسی به او چنین دستور و حکمی نداده بود. خودش میرفت. بقیه بچهها هم پشت او. محمدتقی سالخورده هم به شهادت رسیده بود. رفیق صمیمی و قدیمیمان بود. رابطه ما فراتر از دوستی بود. از دست دادن محمدتقی خیلی برای ما سخت و سنگین بود. روحیهمان را باخته بودیم. علی بارها مرا کشید کناری و بغلم کرد، بوسید و اشکم را پاک کرد. دلداریام داد. میگفت: «امین نمیگم گریه نکن، حالت رو درک میکنم، گریه کن اشکال نداره؛ ولی در خلوت گریه کن، روحیهت رو نباز. روحیهت رو حفظ کن. به این فکر کن که ما باید انتقام محمدتقی رو بگیریم…
علی مثل میوه رسیده بود. مثل وقتی که در باغی زیبا قدم میزنی…. علی شده بود مثل میوهای که در نهایت پختگی و شیرینی و زیبایی قرار دارد. علی آقا به این مرحله رسیده بود؛ رسیدگی کامل طوری شده بود که وقتی به نماز میایستاد ماها ناخودآگاه میرفتیم پشت او و به او اقتدا میکردیم. احساس میکردیم فرمانده لشکرمان جلوی ما ایستاده است. او را باور کرده بودیم. اگرچه از نظر سن و سال از من کوچکتر بود ولی به وضوح میدیدم خیلی جلوتر از ماست. علی مسائلی را درک کرده بود که ما هنوز قدمان نمیرسید به آن میوه شیرین. حد پرواز علی از ما بالاتر بود.
شب ۱۵ اردیبهشت بود. من و علی آقا و سیدرضا طاهر رفته بودیم پیش بچههای ناصرین. نیروی احتیاط ما در آنجا شهید مشتاقی بود. داشت شام درست میکرد با پیاز و گوجه… با ماست هم دوغ درست کرده بود. ما که آمدیم نوشابه و تن ماهی هم آورد. شام آخر بود. ضیافت بهشتیها بود. همانجا که بودیم از بیسیم میشنیدیم حاج محمود به عقبه میگفت: «اینها دارن تانک میآرن… علی گفت این جور که معلومه فردا خبراییه. بریم زودتر که استراحت کنیم یه کم. با این تجهیزاتی که اینا دارن میآرن فردا حتماً درگیری داریم… فردا کلی کار داریم.
۱۶ اردیبهشت علی صبح رفت حمام و دوش گرفت. شسته و تروتمیز آمد پیش من. در آن چند هفته اخیر اولین باری بود که میدیدم علی حمام رفته. اصلاً وقت این کارها را نداشت. لباس خاکی دیجیتالی اش را پوشید. آن روز این لباس را پوشید آمد پیش من تا صورتش را اصلاح کنم. محاسنش را منظم و مرتب کردم. خط انداختم. بعد با کیف نگاهش کردم و گفتم «علی امروز آماده شهادت شدی؛ چهرهات داد میزنه شهید میشی….» خندید و گفت نه بابا دل ما سیاهه این ظاهر ماست. گفتم باورکن چهرهات نورانی شده گفت: «امین این ظاهر فریبندهس.
دو ساعت بعد، وقت نماز بود. شهید رادمهر آمده بود برای نماز و روایت خاطرات. بچههای دیگری هم بودند. صحبت از شهدا شده بود. بعد از نماز ظهر بود که اعلام آمادهباش صد درصد دادند. شهید رادمهر سریع راه افتاد و رفت. ما هم تندتند نماز عصرمان را خواندیم و آماده شدیم و راه افتادیم سمت خط.
در خط با علی آقا بودیم. فشار زیادی روی خانۀ زرد آورده بودند. به سیدرضا گفتند که برود سمت خانه زرد. علی هم همراهش رفت. علی چفیه خاکی داشت. چفیه را دور سرش بسته بود. در مسیر فرمانده گردان فاطمیون را دیدند. گفته بود کسی در خانه زرد نیست. برای همین سیدرضا تا به خانه زرد رسید در را باز کرد و وارد شد. وارد شدن همانا و تیر خوردن و شهادت سیدرضا هم در پی اش.
علی دیگر وارد خانه نشد. سر جایش ماند. حسین مشتاقی هم از سمت دیگر وارد خانه شد که متأسفانه او هم تیر خورد و به شهادت رسید. علی سریع با تعدادی از بچهها آنجا خط پدافندی تشکیل دادند. درگیری ادامه پیدا کرد تا غروب و… ما هم از این سمت برگشتیم به ابتدای خانطومان و زیر کانال. خط عمار میشود گفت شکسته شد. مرغداری و انبار کاه که در امتداد خط عمار واقع شده بود افتاد دست دشمن. خانه زرد هم سقوط کرده بود.
ما یک پله عقبتر مستقر بودیم. شرایط طوری شده بود که در حقیقت علی داشت خط را فرماندهی میکرد. کمی بعد، حاج عبدالله صالحی رفت سمت آنها. من علی آقا را زیر کانال همراه بچهها دیدم. خبر سیدرضا و حسین مشتاقی را گرفتم. یکی از بچهها میخواست بگوید که آنها به شهادت رسیدند و پیکرشان جا ماند…. که علی اجازه نداد آن بنده خدا حرفش را بزند دیدم که با پوتین به پای دوستمان لگد زد و خودش که حرف را بریده بود ادامه داد: …..اینها زخمی شدن و بردنشون عقب.
گفتم: مطمئنی، علی؟
با قیافه حق به جانبی گفت: آره؛ مطمئنی چیه؟
شب دستور دادند برگردیم جلو تا خط را بگیریم. چون دشمن در حال خالی کردن خط بود حوالی ساعت ۲ نیمه شب بود. آقای صالحی در بیسیم درخواست دو تا تانک کرد که موافقت نشد. با اینکه نظر فرماندهی ما این بود که الآن اصلاً درست نیست حمله کنیم اما مقاومت از پشت بیسیم زیاد بود. نظر ما این بود که اینها فریب است و دشمن میخواهد دورمان بزند.
خلاصه دستور بود و باید اجرا میشد. آقای اندی فرمانده گردان بود. علی پیش ما ایستاده بود. صحبت کردیم که حالا چه کار باید بکنیم؟ آقای اندی دستور مستقیم داده بود به علی که تو حق نداری بروی. یک آن متوجه شدم در این گیرودار علی غیبش زده. بچههای فاطمیون و زینبیون همراه آقای صالحی و جمشیدی حرکت کرده بودند. یکهو دیدیم جاده سمت خانطومان کلاً رفت زیر آتش. بچهها در کمین افتاده بودند. تعدادیشان در دم به شهادت رسیدند. آقای صالحی برگشت عقب. پایش زخمی شده بود. پشت بیسیم میگفت حاج رحیم…. حاج رحیم کابلی شهید شد، علی جمشیدی، علی عابدینی… باورم نمیشد. من هنوز دنبال علی بودم که پیدایش کنم. هی میگفتم علی که پیش ما بود…. علی که همین الآن پیش من ایستاده بود…
چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:
چند دقیقه با کتاب «همسایه آقا»؛ / ۱۱۰
من و علی ذرهذره عاشق شدیم
چند دقیقه با کتاب «تو جای همه آرزوهایم»؛ / ۱۰۹
شناسایی پیکر «نعمتالله» با کتاب دعا + عکس
چند دقیقه با کتاب «رفیق بروجردی»؛ / ۱۰۸
«ابوزینب» چه کرد که امریکاییها دستگیرش کردند؟! + عکس
چند دقیقه با کتاب «دور برگردان»؛ / ۱۰۷
دوست دارم با تیر قناص شهید بشوم!
چند دقیقه با کتاب «سردار سربلند»؛ / ۱۰۶
بودجه چند برابری بسیج در دولت خاتمی!
چند دقیقه با کتاب «من میمانم، تو برگرد»؛ / ۱۰۵
کتابهای عرفانی و تخصصی را به سوریه برد؟
چند دقیقه با کتاب «خداحافظ دنیا»؛ / ۱۰۴
همه گریه میکردند؛ بیاختیار جیغ کشیدم!
چند دقیقه با کتاب «درعا»؛ / ۱۰۳
ساق پایش را توی قبر تکان میدادم!
چند دقیقه با کتاب «لبخند پاریز»؛ / ۱۰۲
بمبگذاری یک هفته دیگر مدارس را تعطیل کرد!
چند دقیقه با کتاب «شهید غیرت»؛ / ۱۰۱
از شدت سینهزنی ریه راستش پاره شد! + عکس
چند دقیقه با کتاب «ماهرخ»؛ / ۱۰۰
اگر میفهمیدند ایرانیام؛ درجا من را میکشتند! + عکس
چند دقیقه با کتاب «لبخند ماه»؛ / ۹۹
تعجب و دلشوره از رفتار دختردایی مجرد!
چند دقیقه با کتاب «شهید نوید»؛ / ۹۸
وصیت آقانوید برای خاکسپاری با لباس سپاه
چند دقیقه با کتاب «پلهها تمام نمیشوند»؛ / ۹۷
سلیقه بانوی ایرانی در دیزاین خانهای در سوریه
چند دقیقه با کتاب «نخساییها»؛ / ۹۶
۲۴ساعت فرصت دارید از لبنان خارج شوید!
چند دقیقه با کتاب «خاتون و قوماندان»؛ / ۹۵
چرا آقای فرمانده از همسرش دوری میکرد!؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «باز مانده»؛ / ۹۴
خطر از بیخ گوش فرماندهان لشکر ۲۷ گذشت! + عکس
چند دقیقه با کتاب «شلیک به آسمان»؛ / ۹۳
«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!»؛ / ۹۲
برخورد با امام جماعتی که سورهاش را اشتباه میخواند! + عکس
چند دقیقه با کتاب «با تو میمانم»؛ / ۹۱
روش عجیب شهید هادی برای ریختن خجالت همسرش!
چند دقیقه با کتاب «دوستت دارم به یک شرط»؛ / ۹۰
علت مخالفت مادر «پژمان موتوری» با ازدواجش چه بود؟