محشر| حضور ویلچریهای امام حسینی(ع) خط بطلانی بر تصور دشمن
خبرگزاری فارس – فاطمه احمدی؛ میخواستند به اسلام عزیز ضربه بزنند. میخواستند حجاب از سر بانوی ایرانیِ مسلمان بردارند. میخواستند جوان و نوجوانِ اصیل ایرانی را از هویت ایرانی و اسلامیاش دور کنند و در آخر وقتی دستشان به جایی نرسید میخواستند رنگ و بوی محرم را با سیاهنمایی و بدطینتی در جامعه ایرانی کمرنگ کنند که دستشان رو شد.
آری دستشان رو شد. نه اینکه از ابتدا مطمئن بودم که خدا همه چیز را درست میکند و اعتقاد راسخ داشته باشم که «این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است» شنیده بودم، لمسش هم کرده بودم اما از خدا چه پنهان که نگران هم بودم. تا اینکه محرم امسال را دیدم و تهِ دلم قرص شد به این جمله … این بار با جان و دلم درک کردم این جمله را … زندگی کردم این جمله را … فقیه حرف بیسند نمیزند!
امشب، شبی را از سر گذراندیم که مانندش را ندیده بودم. شبهای عاشورای زیادی را دیدم اما این بار برایم رنگ و بوی دیگری داشت. فکر میکنم برای تمامی ایرانیها رنگ و بوی دیگری داشت و به تبع آن در گیلان، در شهر رشت نیز این حس و حال متفاوت بود. تصمیم گرفتم مسیرهای متعددی را بروم. نزدیکترینش بقعه متبرکه دانای علی بود.
مردم از دیرباز به این بقعه متبرکه ارادت خاصی داشتند. شاید خالی از لطف نباشد که بگویم، وقتی خودم قریب به ۶ سال داشتم و به سختی بیمار شده بودم، در یک شب بارانی که وجه مشترک قریب به اتفاق شبهای رشت در پاییز بود. پدرم که نا امید و نگران بود دستم را گرفت و آورد پیش این آقا. قسمش داد که فرزندش را به او ببخشند و تعریف میکند که قبل از رسیدن به خانه علائم بهبودی را در بدنم مشاهده کرد.
بگذریم، داشتم رسانههای فارسی زبان آن ور آبی را تورقی میزدم که با عکس و فیلمهای تقلبی از برخی کوچه پس کوچههای منتهی به دانای علی رشت در پی القای این بودند که هیچ عزاداری در این اطراف نیست و شب عاشورای حسینی خیابانها خلوتاند! حالا من خیره مانده بودم به صفحه تلفن همراهم و مات و مبهوت! و پیش رویم خیل عظیم جمعیت و بقعه دانای علی! باید به چشمهایم اعتماد میکردم یا صفحه تلفن همراهم؟
برای اینکه حداقل به خودم ثابت کنم که شاید این همراه امروزی کمی دروغ هم درونش جا داده باشد، شروع به تصویربرداری از دستههای عزاداری و مردمی گرفتم که پشت بستهای فلزی ایستاده بودند به تماشا. از هر رنگ و طیفی؛ پیر و جوان، دختر و پسر، کودک و نوجوان، چادری و غیر چادری، خلاصه که این طیف آن قدر وسیع بود که جا دادنشان در یک فریم به راحتی میسر نبود اما چشمانم دیگر باور کرده بود که آنچه میبیند حقیقی است نه آنچه میگویند!
توی دستههای عزاداری آنچه بیشتر از همه چیز خودش را نشان میداد، حضور کسانی بود که تیر پیکان دشمنان به سمتشان نشانه رفته بود: جوانان!
آنها سعی داشتند بگویند مردم دیگر خرجی برای مراسمات مذهبی نمیکنند، میخواستند القا کنند که غمِ حسین ابن علی(ع) پس از ۱۴۰۰ سال دیگر تازه نیست و کسی پای این دم و دستگاه گریه نمیکند، نذری نمیدهد، و وقتی ضایع شدند میخواستند بگویند همه چیز حکومتی شده، مردم پای کار نیستند! اما باز هم چشمشان کور شد! بدون اغراق میگویم که در تمام ایستگاههای صلواتی سطح شهر فقط و فقط جوانان را میدیدی. باور نداری از منظریه قدم بزن تا پل طالشان، از بلوار مدرس تا انصاری و گلسار. تمام ایستگاههای صلواتی را جوانان و نوجوانان اداره میکنند.
ایستاده بودم به تماشای هیئات زنجیرزنی که برای عرض ارادت در شب عاشورای حسینی به بقعه دانای علی میآمدند. باز هم دهانم از تعجب باز ماند. حضور جوانان امسال بسیار پررنگتر بود به کوری چشم دشمن. دلِ آدم قرص میشد به بصیرتِ جوان مؤمنِ انقلابیِ امروز. گویا همه دیگر به حربههای دشمن واقف شده بودند و آمده بودند تو دهنی محکمی به یاوهگوییهای آن ور آب نشینِ ذلیل بزنند. طبل و سنجها را که غالباََ جوانها توی دست میگرفتند اما جالبش این بود که امسال تعداد انگشت شماری از زنجیززنان سنی ازشان گذشته بود، و میانگین سنی قریب به اتفاقشان شاید به ۳۰ سال هم نمیرسید. انقلابی کرده بودند برای حسین(ع) این جوانان رشتی.
مسیرم را به سمت میدان مرکزی شهر انداختم. شلوغی جمعیت در میدانِ صیقلان رشت اجازه ادامه مسیر را نمیداد. پیاده و نزدیک جمعیت شدم. سه چهار نفر از پسران جوانی که شال عزا بر سر بسته بودند با نهایت سرعت داشتند از جمعیت پذیرایی میکردند. با استکانهای زیبای هیئتی و قوریهای گل قرمزی. یک نفر استکان و نعلبکی را میچید و دیگری چای را میریخت، یک نفر آب جوش و دیگری نبات اضافه میکرد و در آخر، نفر بعد با قاشقهای کوچک چای خوری به عزادار آقا اباعبدالله چای نبات میداد. چه حس و حال عجیبی پیدا کرده بود رشتِ ما، صدای مداحی حاج محمود آدم را یاد مواکب بین راهی کربلا میانداخت.
یک جرعه چای از چایخانه حضرت زهرا(س) خوردم و سمت دیگر را نگاهی انداختم. والدین کنار بچهها و دختران هیئت مشغول نقاشی بودند. آقایی صدایم کرد که از دخترش عکس بگیرم. همه مادرها و پدرها اینجا یک شکل نبودند اما زیر بیرق حسین(ع) آمده بودند و یک دل شده بودند. عمیقتر که به این قصه نگاه میکنی، آدمها را دانههای تسبیحی میبینی که با نخِ محبت حسین ابن علی(ع) به هم وصل شدهاند. شاید این دانهها را کسی یا تفکری یا دشمنی بخواهد از هم جدا کند اما نخ این تسبیح محکمتر از آن است که فکرش را میکنی، بالاخره یکجا همه را گرد هم میآود و امشب همه ما توی یک تسبیح داشتیم ذکر یا حسین (ع) میگفتیم.
چایم که تمام شد کمی پیش کودکان ایستادم و بعد به راه افتادم. حالا دیگر رسیده بودم به مقر همیشگیام. به گلزار شهدای معزز شهرستان رشت. جایی که از بچگی شبهای عاشورایم را در آن گذرانده بودم. از ورودی در خیل جمعیت راه را قفل کرده بود. به هر زحمتی که بود خود را به داخل جمعیت رساندم. اما در همان ابتدای ورودی چشمم قفل شد به پیرزنی که روی ویلچر نشسته بود و با ضرب آهنگ مداح هیئت سینه میزد و نوای یا حسین(ع)، یا حسین (ع) را زمزمه میکرد.
گیرم که به خیالشان خورشید غروب کرده و شب فرا رسیده باشد. اما خورشید دشتِ کربلا همه جا را روشن میکند. حتی قلوبی که به عمد درب چشمهایشان را بسته باشند. حالا که بصیرت این جوانان و سالمندان گیلانی را دیدهاند چه میکنند؟ آنها که با پای پیاده و جسمی سالم و جوان به ارادت مولایشان قدم در مسیر حسینی شدن برداشتهند به وظیفه عمل کردهاند و حرفی نیست. اما کسی که توان جسمی حرکت ندارد اما به هر زحمتی به عشق حسین(ع) پا در این مسیر مینهد را چه میتوان نامید؟ بجز اینکه به قول عمویمان حاج قاسم بگوییم: «ما ملت امام حسینیم» او به درستی این را درک کرده بود که این ملت از حسین نخواهد گذشت و تا آخرین لحظه در مسیر این حماسه عظیم تاریخ ایستادگی میکند.
امشب حضور ویلچرنشینان بیش از گذشته بود. انگار همه مردم میخواستند جار بزنند که حسینی هستند حتی بدون پا! آری در این دشت نورانی سیاهی جایی ندارد. آدمها آمده بودند تا سفید شوند و چه رو سفیدی از این بهتر که خادم الحسین باشی!
از حضور جوانان و ویلچریهای حسینی که بگذریم. حضور پیرغلامان هم مثال زدنی بودند. آنانی که عمری زیر این پرچم زندگی کردهاند. آنانی که جوانیشان را در راه اباعبدالله وقف کرده و حالا آمدهاند تا مزد این غلامی را بگیرند، با شفاعت، با پادر میانی، با وساطت اربابشان پیشِ خدا …
امشب بچهها هم زیاد بودند. بچههایی که یا در انتهای دستههای عزاداری راه میرفتند و طبل و سنج میزدند، و یا پرچمدار کاروانهای عزا بودند و یادآور عبدالله و قاسم. و یا نوزادانی در گهواره که وقتی مادرشان نگاهشان میکرد قطره اشکی از گونههایش به صورت نوزاد برخورد میکرد. چون یادآور علی اصغر امام بود.
ما رشتیها رسوم زیادی در ایام محرم داریم. یکیشان علم بندان است. ما عادت داریم در مراسمات ماه محرم عَلَمی را به یاد پرچمی که در دست ماه منیر بنی هاشم بود بر شانه گذاشته و از ابتدای مسیر حرکت تا رسیدن به مقصد دسته عزاداری بر دوش بگذاریم. این رسم را معمولاََ میانسالانی که قوتی در بازو دارند انجام میدهند یا جوانانی که زور بازویی دارند. اما زیبایی این رسم امسال حضور تازه جوانانی بود که هنوز در ابتدای راه هستند اما به عشق حسین ابن علی(ع) زودتر میخواستند خادمی این تبار را آغاز کنند.
جوانکی که هنوز موهای صورتش پرپشت نشده بود و جثه نحیفی داشت. گردنش را کج کرده بود و علم را بر دوش نهاده بود. نمیدانم توی دلش چه میگفت اما یقین دارم که زیر لب ماه منیر بنی هاشم را صدا میزد. یقین دارم در تصورش با خود کلنجار میرفت که اگر در کربلا و در معیت یلِ حیدر بود چه ها که نمیکرد. این روحیه دلاوری را جوانان ما از محرم به ارث بردهاند از جدشان حسین(ع) به ارث بردهاند و به این راحتیها قیدش را نمیزنند.
قسم به معنی «لا یمکن الفرار از عشق»/که پرشده است جهان از حسین سرتاسر
پایان پیام/۸۴۰۰۷