» دسته‌بندی نشده » ۲۴ساعت فرصت دارید از لبنان خارج شوید!
۲۴ساعت فرصت دارید از لبنان خارج شوید!

۲۴ساعت فرصت دارید از لبنان خارج شوید!

تیر ۱۰, ۱۴۰۲ 0۰


گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «نخسایی‌ها» روایت زندگی شهید پهلوان مدافع حرم، سجاد عفتی است که توسط مصطفی آقامحمدلو نوشته شده و به همت مرکز مستندنگاری فدراسیون کشتی جمهوری اسلامی و انتشارات شهید کاظمی به عرضه نشر وارد شده است.

سجاد عفتی ۳۰ تیر سال ۱۳۶۴ به دنیا آمد. پدرش در دو مرحله در جبهه جانباز شد. یکی به دست منافقین در درگیری‌ چالوس در سال ۶۰ و یکی عملیات محرم. سجاد از همان زمان وقتی پنج سال داشت عاشق ادوات جنگی بود. اسباب بازی‌هایش بیشتر اسلحه بود. حدود سه سالی که در اطراف شهر رشت زندگی می‌کردند، سجاد برای بازی به باغ می‌رفت دو تکه چوب بر می‌داشت با آنها تفنگ درست می‌کرد. و همین روحیه را داشت تا اینکه بزرگ شد.

چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «خاتون و قوماندان»؛ / ۹۵

چرا آقای فرمانده از همسرش دوری می‌کرد؟! + عکس

چند دقیقه با کتاب «باز مانده»؛ / ۹۴

خطر از بیخ گوش فرماندهان لشکر ۲۷ گذشت! + عکس

چند دقیقه با کتاب «شلیک به آسمان»؛ / ۹۳

«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!»؛ / ۹۲

برخورد با امام جماعتی که سوره‌اش را اشتباه می‌خواند! +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «با تو می‌مانم»؛ / ۹۱

روش عجیب شهید هادی برای ریختن خجالت همسرش!

چند دقیقه با کتاب «دوستت دارم به یک شرط»؛ / ۹۰

علت مخالفت مادر «پژمان موتوری» با ازدواجش چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «کوچه‌باغ انار / به ماندنم عادت نکن»؛ / ۸۹

درجه استواری برای پاسداری که فوق‌لیسانس داشت!

چند دقیقه با کتاب «بی تو پریشانم»؛ / ۸۷

چرا اقوام «حمزه» از زیر تیر و ترکش نجاتش ندادند؟

چند دقیقه با کتاب «دلتنگ نباش»؛ / ۸۶

چرا روح‌الله را از تیم هجوم خط زدند؟!

چند دقیقه با کتاب «افرا»؛ / ۸۵

تنبیه توهین‌کننده به پیامبر اسلام با مشت و صابون!

چند دقیقه با کتاب «آزادسازی مهران»؛ / ۸۴

ادامه تولید برنامه «سلام صبح بخیر» برای جنگ روانی!

چند دقیقه با کتاب «اعزامی از شهرری»؛ / ۸۳

تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی

چند دقیقه با کتاب «صد و هفتاد و ششمین غواص»؛ / ۸۲

چرا «محمد رضایی» را داخل آب‌جوش انداختند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «جاسوس بازی»؛ / ۸۱

معشوقه «آقا بهمن» در دام بسیجی‌ها + عکس

چند دقیقه با کتاب «طبس تا سنندج»؛ / ۸۰

درخواست اعزام فوری نیرو به سنندج!

چند دقیقه با کتاب «سه نیمه سیب»؛ / ۷۹

تکلیف شادی‌های خانم «شاد» چه شد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «دلم پرواز می خواهد»؛ / ۷۸

باران گلوله به آمبولانس پرستار اصفهانی

چند دقیقه با کتاب «ناآرام»؛ / ۷۷

شیطنت‌های طلبه مدرسه حاج آقا مجتهدی + عکس

چند دقیقه با کتاب «برای زین‌أب»؛ / ۷۶

سفارش تانک و تفنگ به «محمد بلباسی» + عکس

چند دقیقه با کتاب «از برف تا برف»؛ / ۷۵

شهید زین‌الدین اهل کدام کشور بود؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «یک روز بعد از حیرانی»؛ / ۷۴

شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده تخریب»؛ / ۷۳

کشیده‌ فرمانده به گوش جانباز اعصاب و روان + عکس

چند دقیقه با کتاب «ساده‌رنگ»؛ / ۷۲

چه کسی وصیت‌نامه شهید مهدی باکری را بالا پایین کرد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده در سایه»؛ / ۷۱

کدام مترجم مذاکرات مقامات ایرانی را تغییر می‌داد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «تا ابد با تو می مانم»؛ / ۷۰

خبر «اصغرآقا» را چگونه به «زیبا خانم» دادند؟!

چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹

شایعه اعزام الاغ‌ها به میدان مین + عکس

چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸

اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷

پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶

کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵

جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس

سجاد کلاس پنجم بود که در شهریار ساکن شدند. آن زمان هنوز مسجدی ساخته نشده بود. یک کانتینر بود که بچه‌ها در آنجا نماز می‌خواندند و جمع می‌شدند، کلاس‌های قرآن و ورزش می‌گذاشتند تا اینکه کم‌کم به لطف خدا و همت حاج‌آقا بهرامی مسجد تأسیس شد و بچه‌های شهرک مثل شهید آژند و جانباز امیرحسین حاج نصیری کنار هم جمع شدند. این بچه‌ها از همان دوران باهم جوانی و نوجوانی‌شان را گذراندند. بچه درس‌خوانی بود، بدون تجدیدی قبول می‌شد. با این که بیشتر اوقات در بسیج بود، اما نمرات خوبی می‌گرفت. درسش را در همان مدرسه می‌گرفت چون در خانه وقت درس خواندن نداشت. بیشتر وقتش در بسیج بود. در کانتینرهایی که پایگاه بچه‌ها بود کلاس قرآن دایر می‌کردند. شیطانی‌های سجاد شیرین بود. مثل تنها دخترش که عین پدرش است. شیطان و شر به معنایی که در ذهن عموم است نه، ولی برای ضد انقلاب و اشرار عیناً شر بود، یعنی از هیچ چیزی نمی‌ترسید.

اولین طرح جلد کتاب نخسایی‌ها

سال ۸۹ یا ۹۰ یک دوره‌ای دانشگاه اصفهان رفت. مدیریت بازرگانی دوباره انصراف داد و رشته حسابداری دانشگاه تنکابن رفت. گفت مسیر اصفهان دور است. دوباره آزمون داد و تنکابن قبول شد. چند ترمی درس خواند، بعد هم ازدواج کرد.

بعد از سال ۸۲ چندبار دیگر به عراق رفت. دو مرحله برای جنگ با داعش و یک بار برای رفتن به سوریه. ۸ آذر ماه سال ۹۴ بود که خیلی تلاش کرد به سوریه برود و توانست از راه لبنان وارد سوریه شود.

۲۴ساعت فرصت دارید از لبنان خارج شوید!

گویا یک شب درگیری شدیدی می‌شود. امیرحسین تماس می‌گیرد و از سجاد می‌خواهد که به کمکش برود. سجاد تک‌تیرانداز و به اسم مستعار ابراهیم بود و امیرحسین حاج‌نصیری به اسم مستعار اسماعیل. آنها خیلی رشادت به خرج می‌دهند و خیلی از بچه‌ها را از اسارت نجات می‌دهند و بسیار پیش‌روی می‌کنند، اما در آن درگیری تیربارانش می‌کنند. یک تیر به سینه سجاد اصابت می‌کند که به شهادت می‌رسد. یکی از دوستانش می‌گفت: سجاد هنگام شهادت خواست تا سرش را بلند کنم تا به آقا سلام دهد. سرش را که بلند کردم گفت: «صلی‌الله علیک یا اباعبدالله». یکی از دوستانش می‌گفت چند روز قبل از شهادت، ‌وقتی سجاد از حرم حضرت زینب(س) بیرون آمد، انگار یک متر از زمین بالاتر بود و دیگر مال این دنیا نبود. واقعاً سجاد به عشق شهادت رفته بود.

آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از کتاب نخسایی‌ها است؛ در این بخش از کتابف متوجه می‌شویم که سجاد عفتی و همرزمانش با چه سختی خودشان را به دمشق می‌رسانند و چگونه در خرابه‌های این شهر، روزگار می‌گذرانند…

سجاد (عفتی) آن روزها دیگر کاملاً مجنون شده بود و برای رسیدن به آرزویش دستاویزی جز مصطفی (صدرزاده) نداشت. وقتی مصطق با عضا و پای زخمی عازم سوریه شد. در فرودگاه با شرمندگی از اینکه تا حالا نتوانسته برای سجاد کاری کند برای بار آخر به او قول داد که کارش را برای اعزام پیگیری می‌کند. با هم روی صندلی های انتظار فرودگاه نشستند و زیارت عاشورا خواندند و بعد سجاد و عده‌ای را که خود مصطفی بین رفقا گذاشته بود یادآور شد و او را قسم داد که اگر شهید شد، پیش حضرت زهرا برود و امضای شهادت او را هم بگیرد.

قراری بین بچه ها با ابتکار مصطفی وجود داشت؛ اینکه هر روز و به خصوص در حرم‌ها به شهادت فکر کنند و برای یکدیگر دعا کنند و اگر روزی فراموششان شد. فردایش برای تنبیه روزه بگیرند. مصطفی از آغوش سجاد جدا شد و رفت. سجاد مثل عزیز گم کرده‌ها یک چشمش اشک شده بود و یک چشمش خون. اخبار عملیات محرم و نصر را پیگیری می‌کرد و مثل اسفند روی آتش بالا و پایین می‌پرید.

۲۴ساعت فرصت دارید از لبنان خارج شوید!
شهید سجاد عفتی و دخترش

ایام محرم بود شب تاسوعا سجاد و مصطفی در واتساپ یا هم گفت و گو کردند و سجاد آخرین اخبار خطوط را از مصطفی گرفت. ظهر تاسوعا مصطفی در منطقه الحاضر حلب با زبان روزه سر صف و جلوتر از نیروهایش با نیروهای النصره درگیر شد. برای رسیدن به پشت یک خانه و ریختن آتش فرار برای نیروها باید یک نفر داوطلب می‌شد. چند نیرو دست بلند کردند اما مصطفی گفت دیگر طاقت ندارد عقب بایستد و شهید شدن بچه هایش را ببیند. از یک رجز جانانه و چند فریاد لبیک یا حسین با نعره های حیدری از جایش بلند و به سمت خانه رو به رو دوید. نیروی دشمن که روی مسیر حرکت او دید کامل داشت خط تیربار را رویش گرفت. تیر به سینه مصطفی اصابت کرد و او همان طور که به رفقای مستندسازش قول داده بود به سمت دوربین حفاظت فاطمیون افتاد و روی زمین غلتید. خون از قفسه سینه‌اش فواره می‌زد و تمام صورتش را سرخ کرده بود. کمی بعد در بیمارستان در آغوش هم رزمش ابوعلی در حالی که بالای سرش نوحه مورد علاقه‌اش «با چهره خونین سوی حسین رفتن…» را می‌خواندند پر کشید و خدا جانشین او پیش سمیه، همسرش و فاطمه و محمدعلی فرزندانش شد.

چند ساعت بعد خبر شهادت سید ابراهیم گوشی به گوشی در کُهنز دست به دست شد و محله را در اشک و اه فروبرد. خبری که بیش از همه جگر سجاد (عفتی) را آتش زده بود. وقتی پیکر اولین شهید مدافع حرم از شاگردان حاجی بهرامی از بین بچه‌های مسجد امیرالمؤمنین به معراج رسید، سجاد اولین نفر بود که زیر تابوت را گرفت و مدام با فریاد می‌گفت: مصطفی سلام مرا به حضرت زهرا برسان… در مراسم تشییع جمعیت در تمام محله موج میزد مصطفی در گلزار شهدای کهنز، سپرده شد؛ اما او آخرین شهید این محله نبود. در کنار قبر مصطفی یک جای خالی قرار داشت که برای کس دیگری رزرو شده بود.

۲۴ساعت فرصت دارید از لبنان خارج شوید!

دستم روی دکمه توقف پخش رکوردر رفت و لپتاپ را بستم، چند دقیقه روی صندلی نشستم. رمق بلند شدن نداشتم. نمی دانم برای آنچه می‌شنیدم و پیاده سازی می‌کردم اشک می‌ریختم یا برای این همه دور بودن خودم از آنچه در میدان حقیقت رخ داده بود و با آن غریبه بودم.

چند دقیقه بعد دوباره لپ تاپ باز کردم و برای چندمین بار عکس های سجاد و چند قطعه فیلم موجود در اینترنت را از او جست وجو کردم. در یکی از فیلم‌ها سجاد روی قطعه سنگی نشسته است و گویی از دنیا رهاست. فرمانده‌اش، ابوفاطمه مدام در حال صحبت با بی‌سیم است و درخواست ریختن آتش با توپ ۲۳ و ۵/۱۴ می‌کند. دشمن کاملاً منطقه را منگنه کرده و تک‌تیرانداز روی سوله روبه رو یکی یکی بچه ها را می‌زند؛ اما سجاد گویی ککش هم نمی گزد و با شوخی سربه‌سر ابو فاطمه می‌گذارد.

ساعت دو و نیم نیمه شب بود خواب و چشمانم هیچ نسبتی با هم نداشتند. فایل ورد را باز کردم و دکمه پخش رکوردر را فشار دادم. در معراج دو جوان به نام‌های ابوزهرا و سلمان با لباس مدافعان حرم سجاد را به گوشه‌ای کشیدند و به او گفتند که مصطفی مأموریتی را به آنها واگذار کرده که باید انجامش دهند. او گفته بود اگر شهید شدم قولی به یکی از رفقا داده‌ام که تا امروز اسباب شرمندگی‌ام شده هر طور شده کارهای او را هماهنگ کنید و به منطقه ببریدش چند روز بعد سلمان زنگ زد و قرار ملاقاتی را در محله خودشان در شمیران گذاشت و در همان جلسه گفت تا چند روز دیگر به لبنان می‌رویم و از آنجا به سوریه خواهیم رفت. بلیط لبنان هزینه قابل توجهی داشت و مثل همیشه تمام هزینه های سفرها به عهده خود بچه ها بود. فشار مالی در آن چند روز بار دیگر سجاد را مستاصل کرده بود به هر دری میزد پول جور نمی‌شد باز هم مثل سفرهای به عراق در اوج اضطرار و در آخرین لحظه توانست مقداری پول قرض بگیرد و با هزار امید بلیط‌ها تهیه شد و بچه ها راهی شدند. او آن روزها تقریباً بیست میلیون تومان به خاطر سفرهایش مقروض بود.

۲۴ساعت فرصت دارید از لبنان خارج شوید!
در کنار شهید صدرزاده

فرودگاه بیروت جو سنگینی داشت. سجاد این بار توانسته بود پاسپورت خودش را بگیرد؛ اما سین جیم های فرودگاه امام و فرودگاه‌های عراق چشمش را ترسانده بود. با کلی استرس وارد فرودگاه شدند. در پاسخ مأموران فرودگاه گفتند که برای زیارت به سوریه می‌رویم. مأمور گیت آخر به سجاد گفت ۲۴ ساعت فرصت دارید تا از لبنان به سمت سوریه بروید، در غیر این صورت دیپورت خواهید شد.

در آن چند ساعت سجاد سر مزار مغنیه رفت و در آنجا ماند تا کارهای رفتن به سوریه انجام شود. از مرز سوریه که گذشتند، روی زمین نشست و سجده شکر کرد اما این تازه آغاز آوارگی‌های پر از اضطراب در شب‌های سرد و استخوان‌سوز زینبیه بود. بچه‌ها هفده نفر بودند و این جمعیت ایرانی در آن زمان در زینبیه توجه همه را به خود جلب می‌کرد. بچه ها در خیابان فارسی حرف نمی زدند و برای لو نرفتن خیلی با احتیاط و به سختی حرم می‌رفتند. کسی از نفوذی‌های دشمن نمی‌ترسید؛ بلکه مسئله گیر نیفتادن توسط بچه‌های حفاظت نیروی قدس بود.

امیرحسین قبلاً از طریق فاتحین اعزام و در حلب مشغول شده بود. روزهای سختی در سرمای زینبیه به بچه‌ها گذشت. یکی از لازمه های نخسایی بودن چشیدن سختی همین آوارگی‌ها و تعقیب و گریزها در زینبیه بود. خیلی از بچه ها روزهای زیادی در ساختمان‌های نیمه کاره و خرابه‌ها در کیسه خواب می‌خوابیدند و برای اینکه پولشان تمام نشود، با نان و ماست روزها و شبها را می‌گذراندند. در همان خرابه ها و مخفیگاه‌ها و خانه‌های خالی شده از سکنه و نیمه ویران شبها اشک و آه و صدای «یا صاحبی عند غربتی» بلند می‌شد. بعضی از بچه‌ها حتی پس از جذب و مجروحیت روی برانکارد در زینبیه سرگردان می‌ماندند؛ زیرا گروهی که در آن مشغول می‌شدند بدون هماهنگی ایرانی‌ها کاری از دستش برنمی‌آمد و حاضر نبود مسئولیتی به گردن بگیرد.

۲۴ساعت فرصت دارید از لبنان خارج شوید!
طرح جلد جدید کتاب نخسایی‌ها

چند روز گروه هفده نفره در زینبیه سرگردان بود که یکی از افغانی‌های ساکن زینبیه وقتی فهمید بچه‌ها از رفقای سید ابراهیم هستند، به خاطر ارادتش به او، زن و بچه اش را به خانه دیگری برد و خانه خودش را در اختیار آنها گذاشت.

سجاد هر روز با امیرحسین در ارتباط بود تا راهی پیدا کند. امیرحسین هم وعده داد که با حاج قاسم درباره بچه‌ها صحبت می کنند. به وعده‌اش هم عمل کرد؛ اما وقتی پیش حاجی رفت، قبل از آنکه توضیحی بدهد حاجی گفت بله آن هفده نفر فلان تاریخ به سوریه آمده‌اند و الان در فلان خانه ساکن هستند و به زودی به ایران برگردانده خواهند شد.

چند روز بعد چند نفر از بچه‌ها توسط حزب الله و امنیت حرم و سایر گروهها به ایرانی‌ها تحویل داده شدند و به ایران برگشتند. سجاد و حسین و تعدادی از بچه‌ها در مقر بچه های حزب الله بودند. با شنیدن این خبر از امیرحسین، سجاد و حسین شهیدی از بچه‌ها جدا شدند و فرار کردند و برای بار دوم در آن سفر، آوارگی لازم برای نخسایی شدن را تجربه کردند. تلاش برای دست دادن با بچه‌های حرکت نجبای عراق هم بی‌فایده بود. حفاظت یکی یکی همه کانالهایی را که با سختی ایجاد کرده بودند می‌سوزاند. در همان روزها یک روز صبح سجاد از خواب بیدار شد و گفت مصطفی را خواب دیده است و سپس مشغول نوشتن وصیت‌نامه‌اش شد:

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مرگ پلی است به سوی جهان ابدیت و ان شاء الله این پل با شهادت رقم بخورد. صبر در مصیبت اجر عظیم الهی دارد. در مصیبت‌ها فقط برای امام حسین گریه کنید. دو روز روزه بدهکارم یک سال از مالم برای روزه و نماز صرف شود. یک سوم مال قانونی بنده صرف ایتام هیئت سید الشهداء، فقرا و امور خیریه شود. در قبرم تربت سید الشهداء شب اول قبر، نماز وحشت، زیارت عاشورا را فراموشتان نشود.

از همه اقوام دوستان همسایگان و آشنایان طلب حلالیت دارم پدر و مادر عزیز هیچ وقت نتوانستم خدمتی به شما بکنم، حلالم کنید. همسر عزیزم که همیشه رنج داده‌ام شما را، حلالم کنید…



منبع

به این نوشته امتیاز بدهید!

مشرق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×