روایت بانوی گیلانی از روز ارتحال امام
به گزارش گیل سو ۲۴، محدثه فردی، آن روزها که پیرجماران آسمانی شد ۲ ماهه بودم که خبر آوردند امام عاشقان حسین (ع) مراد رزمندگان خُمین با ضمیری آگاه و قلبی مطمئن، جان به جان آفرین تسلیم کرد، من آن روزها را به یاد نمیآوردم اما مادرم میگوید: «وقتی خبر فوت امام(ره) را نقل کردند، پدرم چنان سرش را بر دیوار کوبید و همچون پدرمرده ها اشک میریخت که صاحبخانه آمد تا پدر را دلداری دهد و کمی او را آرام کند اما انگار دلداری جواب نمیداد، آخر او سرباز خمینی(ره) بود و عاشق مکتب حسینی، او رزمنده بود و پای در میدان، و وای از فراق پیر جماران!»
پدرم آرام و قرار نداشت، مادرم که خود بیتاب از این فراق بود میگوید: «اشکهای از صمیم قلبِ پدر را که ترنم بهاری عاشقی بود و مرامِ مرید و مرادیِ، قلبم را رنجور کرده بود، من مانده بودم و غم فراق امام عاشقان و دردِ تحمل بی تابی مریدِ امامِ عارفان.»
حالا سالها از آن روز پر درد گذشت. پای سفره خاطرات مادر نشستم، مادری که پا به پای پدر رزمنده بود و دلداده پیر خمین: « بابا با همان دردِ فراق، خود را به مردم رساند و بیتاب از شنیدن پیام «انالله و انا الیه راجعونِ» آقای حیاتی از خانه بیرون رفت و بیدرنگ خود را به خیل عاشقان رساند. حالا من مانده بودم و دردِ دلتنگی امام(ره)، نگران از حال بابا و دختری دو ماهه که نمیدانستم باید او را با خود به خیلِ جمعیت ببرم یا پیش خانم همسایه بگذارم، آخر طاقت ماندن در خانه نداشتم، باید خود را همچون روزهای جنگ و پیش از جنگ به مسجد میرساندم و در جمع همراهانِ همیشگیِ مسجدی حاضر میشدم تا شاید مرهمی پیدا کند این قلب داغ دیدهام.»
با لبخندی گفتم مادر جان انگار بدجور دست و پاگیرت بودم! لبخندی زد و گفت: «برای مادر هیچگاه فرزند دست و پاگیر نیست! »
گفتم: «چه کردی با این نوزاد ۲ ماهه دست و پاگیر؟! مادرِ قصه زندگیِ ما با لحنِ مادرانه و مهربانانه گفت: «کاری نمیتوانستم بکنم باید تو را با خود میبردم، خانم همسایه که خانه نمانده بود او پیشتر از ما خود را به خیل عزاداران رسانده بود.»
حبیبه خانم، بی سر و سامان از داغِ امام(ره) من را در آغوش گرفت و بیدرنگ پای پیاده، دوان دوان به خیابان رفت: «آن لحظه مادری یادم رفته بود، تو در آغوشم بودی و من در خیلِ جمعیت که یکباره دیدم صورتت کبود شد و نفس نمیکشی! در آن لحظه با فریاد یا زهرا(س) کمک خواستم و برادر پاسداری تو را از من گرفت و به سمت آسمان برد تا نفسی تازه کردی و من نفسی راحت کشیدم و اشک چشمانم از دیدن نفسهایت جاری شد و آنگاه برای دل تسلای خودم با تو نجوا میکردم و دست نوازش بر سر و صورتت کشیده و در گوشت میخواندم « دخترم! در مکتب خمینی(ره) باید زمین خورد و زمان را با اراده و ایمان به تسخیر گرفت، امروز امامِ عاشقان از جمع مردمانش با قلبی آگاه و ضمیری مطمئن رفت تا ما نسل به نسل، مادر به مادر فرزندانمان را در مسیر دفاع از حق علیه باطل آماده کنیم، مادر آماده باش که امروز آغاز سربازی نسلِ توست! »
در این لحظه مادر عزیزم اشک از چشمانش جاری شد و به یاد آن روزهای دلتنگی، نوحه نجوا میکرد که همان لحظه پدر وارد خانه شد. بعد از سلام و علیک با پدر، گفتم بابا جان! برایم از خاطرات روزهای دلتنگی میگویی؟
گفت: « بگذار برای بعد! خاطرات آن روزها قلبم را تنگ میکند و حالم را منقلب، فقط همینقدر بگویم ملت ایران به معنای واقعی احساس یتیم شدن داشت و زبان قاصر است از نقل آن درد.»
در این لحظه پدر نیز چشمانش پر از اشک شد و با مهری پدرانه گفت: «دخترم! دنیای بی خمینی(ره) برایمان غیر قابل تصور بود تا اینکه فرزند خلفش آمد و قلبمان کمی تسلا گرفت، و نوای خامنهای خمینی دیگر است ورد زبان و قلب و جانمان شد تا ظهور حضرت موعود ان شاءالله.»
پایان پیام/