وصال عاشق و معشوق در ۱۴ خرداد ۶۵
خبرگزاری فارس-رشت، امسلمه فرد؛ حاج احمد چند روزی دربیمارستان بستری بود، گفتند باید جراحی شود و بعد از عمل، قطع نخاع میشود اما او با توسل به اهل بیت (ع) و عشق به امام خمینی(ره) ، بدون عمل جراحی، سرپاشد و دوباره به جبهه برگشت.
امانبس فتحی متولد ۱۳۲۷/۱/۱ در یکی از روستاهای خلخال است، در کودکی به دلیل زلزله خانه و زندگیشان ویران شد و مجبور به مهاجرت به گیلان شدند، پدرش در رشت خانهای اجاره کرد و مشغول به کار شد تا سرنوشتش اینجا تاریخساز شود. ۱۴ ساله که بود خانواده مسیبی از او خواستگاری کردند، مادر نگران سن کم و اختلاف فرهنگ و آداب و رسوم بود اما پدر وقتی مطمئن شد که جوان پاک و نجیب که دغدغهاش رزق حلال است، دخترش را به امید خوشبختی راهی خانه بخت کرد.
تولد با برکت احمد
زندگی مشترک امان بس، در یک اتاق کوچک در خانه مادرشوهر شروع شد و بعد از مدتی صاحب یک فرزند پسر شد. مدتی گذشت که همسر کارش را از دست داد و امانبس وقتی دید که زندگی سخت شده تصمیم گرفت کمک حال شوهرش باشد. در زمان حکومت طاغوت ثروتمندان خانههای بزرگی داشتند که بانوان جوان را برای کاره پاره وقت برای نظافت و شستشوی لباسها استخدام میکردند، امانبس هر روز چند ساعت برای کار میرفت و لباس میشست و شبها با بافتنی و هنرهای دستی تلاش میکرد تا مزد کارهای خودش را خرج مایحتاج زندگی کند.
بعد از روزهای سخت صاحب اولاد دیگری شد: «بعد از پسربزرگم و دخترم، سومین بچه وارد زندگیمان شد، احمد در تاریخ ۱۳۴۸/۱/۱ متولد شد یعنی دقیقا روز تولد خودم، در همان ایام همسرم به عنوان دستیار آشپز در بیمارستان ۱۷ شهریور مشغول به کار شد و ما توانستیم یک خانه که چندین خانوار جدا جدا در آن زندگی میکردند را اجاره کنیم، انگار خدا با ورود احمد به زندگیمان برکت داده بود.»
نوزاد که سوگوار اباعبدالله بود
خانواده پیشنهاد دادند که برای احمد ولیمه بدهند و امانبس و همسرش نیز پذیرفتند: «دقیقا یک هفته مانده بود به محرم، همسرم برای خرید میوه و شیرینی برای مهمانی فردا به خارج از منزل رفت و من به همراه مادر مشغول تمیزی خانه شدیم که ناگهان متوجه احمد شدم، کاملا سیاه و کبود شده بود و نفس نمیکشید، نمیدانستم چه کار کنم، مادرم بچه را تکان میداد و محکم به پشت او میزد، نوزادم نفس کشید و به زندگی برگشت، میدانستم که این یک نشانه برای ماست، احمد میخواست به ما بفهماند که ایام عزای سیدالشهدا نزدیک هست و بجای سیاهپوشی خانه نباید در تدارک جشن باشیم، ماهم ولیمه را کنسل کردیم.»
احمد کوچولوی این قصه از ۶ سالگی علاقه به برق و کارهای فنی داشت، روزها میرفت کنار مغازهالکتریکی و دست اوستا را نگاه میکرد، البته شدت علاقهاش باعث شد تا خیلی زود یاد بگیرد. مادرش در این باره میگوید: « ۱۰-۱۱ ساله که بود اصرار میکرد به دیدار خانوادههای شهدا برویم، اگر کار تعمیرات تلویزیون یا برق داشتند، برایشان انجام میداد.کلاس سوم بود که پدرش را از دست داد و چون ته تغاری بود انس بیشتری با او داشتم و مرد خانه صدایش میکردم.»
پشتیبانی جبهه با حضور بانوان گیلانی
کشور درگیر جنگ بود و شهر حال و هوای عجیبی داشت، بیشتر انرژی زنان گیلانی صرف کمک به رزمندگان میشد و امانبس نیز که حالا عروس گیلانیها شده بود از این قاعده مستثنی نبود شده بود عضو ستاد پشتیبانی بانوان و برای جهبه مربا و ترشی درست میکرد و خوراکی بستهبندی میکرد: «گاهی هم لباس میدوختیم، در راهپیماییها شرکت میکردیم و شبها تا پاسی از شب با هزینه خودم جلیقه و کلاه و شال گردن و دستکش برای رزمندگان میبافتم، احمد هم عضو پایگاه بسیج شده بود، روی دیوارها شعارهای انقلابی مینوشت و مداحی میکرد، دوستانش او را روی شانه خود مینشاندند و از این مسجد تا آن مسجد پیاده میرفتند و روضه میخواندند و سینه میزدند.»
ته تغاری مادر حالا ۱۲ ساله شده بود که روزی به ستاد پشتیبانی بانوان رفت تا مادر را ببیند: «صدایم کرد و گفت: مادر حس و حالت برای کمک به اسلام را بگو؟
من هم گفتم:« انجام وظیفه به دین میکنم و حس خوبی دارم.»
احمد جواب داد: «من هم مدیونم و تکلیف به گردن دارم.»
سعی کردم از احساسات مادرانه استفاده کنم و منصرفش کنم: «احمدم، برادر و دامادت در جبهه هستند تو مرد خانه منی و چشم و چراغمی، استعداد تو در کارهای برقی خیلی زیاد است، درس بخوان و آدم موفقی باش تا اینگونه به دین و کشورت خدمت کنی.»
اما او سخنان امام خمینی را برایم تکرار کرد و گفت: «رضایت بده منم ادای دین کنم، اگر درس بخوانم اما در کشورم امنیت نباشد چه فایدهای دارد؟ اگر آدم موفقی شوم اما ناموس ایرانی در خطر باشد، چه ارزشی دارد؟ باید در مقابل این تهاجم ناجوانمردانه دشمن رو در رو جنگید و این پرچم انقلاب را با اطاعت از فرمان رهبری به دست صاحب اصلی آن یعنی حضرت حجت رساند.»
خلاصه مادر نتوانست جلوی احساسات و غیرتمندی این نوجوان بیدار دل را بگیرد: «صبح روز اعزام فرا رسید نه لباس رزم اندازهاش بود نه کلاه، وقتی سوار اتوبوس شد اصلا معلوم نبود، به سختی گشتم و یک کَله کوچک از لابلای جمعیت پیدا کردم، دلشوره داشتم، احمد را یتیمی بزرگ کرده بودم، متوسل به حضرت زینب (س) شدم و روضه قاسمبنالحسن را زمزمه کردم و فرزندم را به خدا سپردم.»
هر بار که از جبهه می آمد کمی قد کشیده بود، داشت محاسن در میآورد، مادرش عجیب دلتنگ دردانه میشد، دردانهای که بزرگ شدنش را جبهه میدید اما مادر نه … میگفت: «مادر سخت نیست؟ چه میکنی در جبهه؟ »
احمد میگفت: «جای شما خالی، کلی خوش میگذرد، نگاه کن هروقت که میروم و برمیگردم کلی بزرگتر شدهام.»
آنقدر در ستاد پشتیبانی خودش راخوب نشان داد که فرمانده او را به پشتیبانی ستاد جنگهای نامنظم فرستاد، قرارگاه رمضان که به دستور رئیس جمهور حضرت آیتالله خامنهای، کارشان طراحی نقشههای پیچیده اطلاعاتی بود.
مجروحیت و یخ زدگی
هوا برف و کولاک شدیدی بود احمد با چند رزمنده دیگر باید به وسیله قاطر غذا و مهمات را به گردان چیریک در سلیمانیه عراق، در عمق ۳ متری برف از روی قلهها، میرساندند، در مسیر برگشت دچار بهمن شدند، با هر رنج و سختی که بود پیکر یخ زده احمد بعد از چند ساعت به سنگر رسید، آتش روشن کردند، حالش خوب بود اما پاهایش دچار تودههای زیادی شده بود و حس نداشت، به بیمارستان منتقل شد، نتوانستند کاری برایش بکنند بعد به تهران انتقال دادند، دکتر گفت باید سریع جراحی شود اما به احتمال زیاد قطع نخاع خواهد شد، با دعاهای مادر و توسل احمد به اهل بیت (ع) و عشقه به امام خمینی، بدون جراحی به راه افتاد و از همانجا یکسره راهی جبهه شد و به عنوان تخریبچی وارد گردان تخریب قدس گیلان شد.
مادرش میگفت: «احمد من ۱۷ ساله شده بود، دیگر آقا شده بود، از هر دختری که خوشم میآمد، در دل برای احمدم نشان میکردم، برایش کت و شلوار خریدم که مرخصی آمد بپوشد و کمی نو نوار کند، وقتی آمد محاسنش بیشتر شده بود، با شوق و ذوق، لباس جدیدش را برایش آوردم و گفتم این چند روز که هستی از اینها استفاده کن.»
کت و شلوار و قربان صدقه مادرانه
اما احمد امتناع میکرد: « نه مادر، اگر بیرون بپوشم و جوانی ببیند در صورتی که توان مالی برای خرید نداشته باشه، چه؟»
میگفتم: «خب در خانه بپوش و جلوی من راه برو. قبول کرد و پوشید و مدتی در حیاط خانه قدم زد و من هم قند در دلم آب میشد و ماشاءالله میگفتم و فوت میکردم دور سرش.» چه از این زیباتر که یک مادر از تماشای قد رعنای پسرش لذت ببرد. باز دلشوره گرفته بود و بیاراده روضه علی اکبر (ع) را مرور میکرد.
روزی مادر برای احمد نامه نوشت اما نمیدانست که این آخرین نامه است! دست خودش نبود محتوای نامه فقط ناز دادن مادرانه بود، نوشته بود: «قربان مغزت که در سن کم توانست صراط مستقیم را پیدا کند و درست تشخیص دهد، قربان بصیرتت که همیشه گوش به فرمان و مطیع امر رهبری بودی، قربان پاهایی که در راه خدا قدم برداشت، قربان دستی که در راه حق به کار گرفته شد و قربان چشمی که برای حقیقت روشن گشت.»
این نامه در زمان شهادت در جیب شهید احمد مسیبی بود. او در ۱۴ خرداد سال ۶۵ در یک عملیات حین خنثی کردن مین والمر، با اصابت بیش از ۴۰ ترکش به سر و صورت و بدن، با لب تشنه به درجه شهادت رسید، شهید در تمام لحظات زندگی گوش به فرمان رهبری بود و شاید شدت علاقه او به امام خمینی(ره) باعث شد تا تاریخ شهادتش با تاریخ رحلت امام یکی باشد.
امانبس بانو میگفت: «من پس از شهادت پسرم به درخواست او گریه نکردم تا دشمن ضعفی از ما ببیند، برای ادامه دادن راه شهیدان، خودم هم عازم جبهه شدم و بعد از پیروزی، خانهام را حسینه کردم تا بتوانم تا آخر عمر به دینم خدمت کنم.»
پایان پیام/۸۴۰۰۷