آبوجاروی رشت برای ساعت هشت
خبرگزاری فارس-رشت، فاطمه احمدی؛ قریب به سه ساعتی مانده هنوز. آسمان چند روزی است که نورش را ارزانی زمین کرده است. اولین حضور خدام زیر سایه خورشید، در جوار بارگاه خواهر نورِ ایران در رشت رقم خورده بود. آن روز خورشید خانم هم از شدت خوشحالی نورانیتر شده بود. آسمان صافِصاف و هوا به شدت گرم و سوزان بود و نور خورشید خانم بر چهره خدام میتابید و پرچم شاهِ خراسان را دیدنیتر کرده بود.
اما امروز، هنوز که حوالی ساعت پنج عصر است و از صبح آفتاب سوزان امانمان را بریده، قرار است در ساعت هشت، با هشتمین امام شیعیان بیعت کنیم، آن هم در قلب شهر، میدان شهدای ذهاب.
پرده اول/ آب و جارو برای مهمان
انتظار ساعت هشت را میکشیدم که صدای آسمان درآمد، گریه میکرد یا فریاد میزد نمیدانم، فقط میدانم دلش پُر بود و یکهو ترکید!
از تعجب با خودم حرف میزدم: «اصلا قرار نبود باران بگیرد!» جوابم را هم میدادم: «رشت است دیگر شهر باران»
– «نه! رشت نیست، خداست!»
خدا دارد شهری را که قریب به یک هفته است زیر آفتاب سوزان گرمازده شده آب و جارو میکند برای استقبال از مهمانان رضا جانش! میخواهد هوا مطبوع و لطیف باشد و از این گرم و شرجی بودن رهایی بخشد. آخ! که باران بهاری رشت چه صفایی به کوچه و خیابانها داده است، خوش بهحال شما آقای امامرضا که پارتی خدامتان هم پیش خدای زمین و آسمان کلفت است.
به یکباره آفتاب محو شده بود و آسمان کدر، خورشید خانم رفته بود پشت ابرها، ابرهای بارانزا جایش را گرفته بودند، رگبار به حدی بالا گرفت که باورش سخت بود تا همین نیم ساعت پیش چه آفتابی به حلب خانههای شیروانی رشت میزد، عجب مهماننوازی کرده است آسمانِ شهرما!
برای دقایقی اشک آسمان از شدت ذوقِ حضور نشانههای رضا(ع) میبارید و زمین را خیسِ خیس کرده بود، بعد از بند آمدن باران آسمان، آبیتر شده بود، ابرهای پفکیاش سفیدتر و سرحالتر به نظر میرسیدند، دیگر از آن گرمای سوزان قبل از بارش باران خبری نبود. هوا تازه و زندهتر شده بود. انگار انتظار یک مهمان رودربایستیدار را میکشید آسمانِ خدا …
پرده دوم/ حوالی قرارِ عاشقی
عقربههای ساعت داشت به قرار عاشقی نزدیکتر میشد و حالا غروبی دلانگیز بر آسمان شهرِ دیارِ میرزا یونس استادسرایی یا همان میرزا کوچک خودمان که از پیروان واقعی حضرتش بود، پرده گسترانده بود.
هوای شهر یک جور عجیبی بود، مغازهدارها و کسبه کارشان را تعطیل کرده بودند، مسیرهای منتهی به قرار عاشقی خلوت شده، و ترافیک شدیدی در حوالی میدان شهدای ذهاب حاکم بود، انگار قلب شهر داشت آنجا میزد.
خیلیها که در مسیر پیادهراه بودند و خبر نداشتند که قرار است میزبان خادمین رضوی باشند، یکجا ایستاده بودند و از این توفیق اشکشان جاری شده بود. گروهی دیگر هم دسته دسته به محل قرار نزدیک میشدند، پیر، جوان، زن، مرد همه و همهی مشتاقان حریم رضوی گرد میدان شهدای ذهاب حلقه زده بودند و انتظار زیارتی از راه دود میکشیدند.
پرده سوم/ از زیارت تا بازی
گروهی از افراد محب آقا لباس خادمی پوشیده بودند و کلبهای ساخته بودند شبیه بقعه و درونش پر از تصاویر حرم مطهر بود. دقیقتر که شدم خادمی را دیدم که نوید زیارت مجازی میدهد و غرفهاش مورد استقبال تمامی رهگذران قرار گرفته بود و به قولی مشتریهای زیادی داشت این خلوتگاه زیبای چوبی.
در کنار غرفه زیارت مجازی عدهای از خانومهای خادم که قطعاََ صبر و حوصله زیادی داشتند صفحه منچی بزرگ روی زمین انداخته بودند و با بچهها بازی میکردند و با برخی هم نقاشی میکشیدند. همه امشب جور دیگری شاد بودند، حضرت فکر همه جایش را کرده بود برای مهمانان تولدش سنگ تمام گذاشته بود، بجای اینکه از مهمان هدیه بگیرد برای تک تک مهمانانش هدیه و برنامه داشت.
کم کم تمامی ورودیهای جایگاه پر شده بود، دوبار دورتادور محل جشن را گشتم تا بالاخره خودم را رساندم میان جمعیت. نور تلفنهای همراه روشن بود و مردم با دل و جانشان کف میزدند و دستهای دعا را بالا برده بودند، اشک شوق و حاجت با ذوق زیارت و ولادت پیوندی عجیب خورده بود.
پرده چهارم/ حاجت روا شدهها
زنی نوزادش را در آغوش کشیده بود و با دو دستش بالا گرفته بود. با اینکه جشن ولادت بود اما مثل ابر بهار اشک میریخت، شاید ضامن آهو ضامن مادر شدنش شده بود، شاید این فرزند هدیه امام رئوف بود. کسی چه میداند …
کمی آن طرفتر شمایل دختری را دیدم. لاک صورتی ناخنهای کاشتهاش توجهم را جلب کرد، موهای مجعد مشکیاش که چهره دختران قجری رشتی را یادآور میشد چشمم را قفل کرد، جست و خیز میکرد ولی، یا رضا میگفت ولی، دستش را که به توصیه مولودی خوان بالا آورد، اندکی از دستش از زیر مانتوی گلدار سرمهای رنگش پیدا بود، یا رضا میگفت ولی، همچنان شور و عشق حضرت رضا در دل داشت.
چقدر رشت یکرنگ شده بود امشب، و چه کسی جز از این خاندان عصمت میتوانست ما را این گونه کنار هم جمع کند؟
*دوستی شما شناسنامه ماست
حاج امیر عارف یکی از خدام رضوی و از مهمانان امشب رشتیها بود، شروع به سلام و صلوات به حضرت که کرد، دیگر در پیاده راه صدایی جز “یاعلی موسی الرضا” شنیده نمیشد، دستها پوشیده یا نیمه پوشیده به سمت آسمان بود. غلو نکنم ۱۰ هزار نفری نشسته بودند و چند صد نفری گرداگرد جمعیت ایستاده بودند به حرمت سفیران رضا(ع). چه کسی میتوانست این ساعت از شب این جمعیت را با این همه تفاوت گرد هم جمع کند و یکصدا سلام بدهند به خاندان نبودت بجز فرزند فاطمه(س)؟ چه سِری در شماست که این گونه در قلب و نهاد ایرانیها حَک شدهاید و دوستی شما شده شناسنامه ما؟
خانمهای خادم پرچمهای منقش به نام مبارک امام رضا(ع) را که صورتی رنگ و به ذائقه دخترها بود دست به دست به دخترهای کوچک میدادند البته پسر بچهها هم از این دخترانگی بینصیب نمانده بودند و بدو بدو پرچمها را از دست خدام میقاپیدند، حضرت میخواست حاجت همه را امشب روا کند.
از طرفی آسمان شب نورافشانی شده بود و صدای مولودی با صدای شادی مردم یکی شده و بچهها بالا و پایین میپریدند، هرچند در مواردی بالا پایین رفتنهایشان به حرکات موزون هم شباهت پیدا کرده بود اما گویا عمق شادیشان را میخواستند نشان دهند، امام هم که رئوف است از این چندتا حرکت میگذرد حتماً.
پرده پنجم/ قدمگاه سردار
رشت ما به بارانش معروف است، اینجا میدان شهدای ذهاب قدمگاه شهدای دفاع مقدس است اما قدمگاه سردار دلها نیز هست، آخرین بار در کنگره هشت هزار شهید گیلان بود که حاج قاسم مهمان ما شده بود، دقیقا در همین نقطه و چه خوشبختیم که صدای حاجی اینجا ماندگار شد و زمین ما هم به خاطر سپرد آن نفس مسیحایی را.
امشب همه جا عطر خوش باران الهی گرفته بود. شوخی که نیست تولد خورشید آسمان ایران است، به قول شاعر خوش ذوق شهرمان: «زائری بارانیام، آقـا بـه دادم مـیرسی؟ / بیپناهم، خستهام، تنها؛ به دادم میرسی؟/گـرچـه آهـو نیـستـم؛ اما پُر از دلتنگیام/ضامن چشمان آهوهـا، بـه دادم میرسی؟»
خانوادهها از دم دمای غروب تا قریب به ساعت ۲۳ نشسته و ایستاده منتظر مهمان بودند، سلام میدادند به رضا، قرار بود حضرت جواب سلامشان را با سفیرانی که فرستاده بود به جمع مردم رشت علیک بگوید. کمکم صدای دست و جیغ و هورا جایش را به صلوات خاصه داد.
نور تلفنهای همراه فضا را نورانی کرده بود و انتظار میکشید، مردم برخواسته بودند و چشم به راه سفیران نور هشتم بودند، مسنترها که خسته شده بودند دستشان را پایین میآوردند اما بچهها کمک میکردند و دستشان را تکان میدادند چه ذوق معصومانه زیبایی … صلوات خاصه که پخش میشد و خدام رضوی که نزدیکتر میآمدند دستها بالا و بالاتر میرفت، چشمها تَر شده بود و حوائج روی زبانها میآمد، خدام با پرچم متبرک به حرم طلایی آقای رئوف از میان مردم به سمت جایگاه میرفتند و زن و مرد دست و صورتشان را به تبرک پرچم عطر آگین میکردند.
پرده ششم/ زیارت دسته جمعی
الحمدالله چه زیارت دسته جمعی زیبایی شده امشب، گویا صحنی از آستان قدس رضوی در رشت ایجاد شده. چه صفای رضوی دارد میدان شهدای ذهاب رشت. خدام که ایستادند تا با مولودی خوانی صفایی رضوی به جشن ولادت آقای خوبیها بدهند، کودکان یواشکی از بین جمعیت رد میشدند و خود را به پرچم آقا میرساندند و بوسهای شیطنت آمیز و دوست داشتنی بر پرچم میزدند و میدویدند سمت پدر مادرهایشان. انگار والدینشان میخواستند از طریق معصومیت این کودکان برات مشهدالرضا بگیرند.
رضا امام من است و منم غلامِ رضا، امیر که غلامش را حتی اگر رو سیاه باشد بینصیب نمیگذارد. این از رسم ائمه به دور است که رضا (ع) هم این معرفت را از حسین ابن علی(ع) به ارث برده است. امروز و امشب تمامی این غلامان دست به دامن هشتمین امام گره زده و آرزوی عاقبت به خیری دارند.
پایان پیام/۸۴۰۰۷