» دسته‌بندی نشده » روایت جانباز همدانی از دوران اسارت
روایت جانباز همدانی از دوران اسارت

روایت جانباز همدانی از دوران اسارت

اسفند 10, 1401 1۰


به گزارش مشرق، رضا هوشیار، متولد سال ۱۳۵۰، جانباز ۳۰ درصد و آزاده دوران جنگ تحمیلی در همدان است که خاطرات اسارت وی به زمانی برمی‌گردد که حدود ۱۵ سال بیشتر نداشت که به فرمان امام خمینی (ره) لبیک گفت و راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد.

شب عملیات به علت بمباران شیمیایی از ناحیه ریه دچار مشکل شد که بیماری هاش بعدها نمایان شد. او از رزمندگان غواص گردان ۱۵۵ بود و در شامگاه عملیات کربلای ۴، در سال ۱۳۶۵ به اسارت گرفته شد و در اسارت دچار جانبازی شد.

جانبازی در اسارت متفاوت است

وی در خصوص دوران جانبازی خود چنین گفت: تصور بقیه از جانبازی نقص عضو و اختلال در فعالیت‌های روزمره است، اما جانبازی بنده از این نوع نیست؛ زیرا در دوران اسارت رخ داد و در آن زمان افرادی را داشتیم که یک عضوشان به طور کامل قطع می‌شد و موارد حادتر اما آن‌جا خیلی اهمیتی به مجروحیت یک اسیر نمی‌دادند، حتی شخصی از من جانبازی حادتری داشت و من شاهد بودم که درمان نشد و به شهادت رسید.

جانبازی در اسارت خیلی تفاوت دارد با زمانی که شخص جانباز می‌شود و بستری می‌شود و استراحت می‌کند، آن‌جا هیچ رسیدگی صورت نمی‌گرفت.

من در آن شب عملیات عارضه‌ای برای دستم پیش آمد و هنگامی که به اسیری گرفته شدیم در شرق شهر بصره حدود یک هفته نگه داشته شدیم، اتاقی که من و همرزمانم بودیم زمینی گلی داشت و هوا به شدت سرد بود و از تعدادی کاغذ پاره که دور و برمان بود استفاده می‌کردیم که گلی نشویم و به سختی شب‌هارا می‌گذرانیم. وضعیت دست من به مرور زمان بدتر می‌شد و ورم شدید کرده بود و کم کم چرک کرده بود و سیاه شده بود، به جایی رسیده بود که دیگر از درد نمی‌توانستم شب‌ها بخوابم.

یکی از دوستانم شب‌ها زیر کتف من می‌خوابید و دستم را نگه می‌داشت که تا صبح اگر ساعتی خوابمان برد تکان نخورد. سرمای هوا به شدتی شده بود که دیگر خوابیدن ممکن نبود و بعثی‌ها یک پلاستیک دادند، برای گرم شدن و ما کاغذ هارا زیرمان می‌انداختیم تا گلی نشویم و پلاستیک را سراسری روی بدنمان می‌کشیدیم. این پلاستیک عرق می‌کرد و خیس می‌شد و خیلی اذیت می‌شدیم و درد مضاعف دستم دیگر اجازه خوابیدن به من نمی‌داد.

فکر می‌کردیم، ما را می‌برند تا با گلوله‌ای ما را شهید کنند

شب نخوابیدن‌ها و اذیت‌هایی که می‌شدم با آن سن کم، گویا دل یکی از سربازان به رحم آمده بود و اسم مرا برای درمان به بیمارستان دادند. هرچند بعضی‌ها با حال وخیم‌تر بدون درمان شهید شدند اما برای سن کم من دلش سوخته بود. خاطرات بیمارستان من و یکی از دوستانم را پشت یک ماشین باری برای حرکت به سوی بیمارستان سوار کردند اما ما نمی‌دانستیم برای چه اعزام شده‌ایم و فکر می‌کردیم ما را می‌برند تا با گلوله‌ای ما را شهید کنند.

ساعتی گذشت و به بیمارستان شهر زبیر رسیدیم و من که بیش از یک هفته نتوانسته بودم بخوابم، وجود تخت و چراغ و یک پتو را غنیمت شمردم و بسیار زیاد مایه خوشحالی من بود. پرستار شیعه‌ای آن‌جا بود که از روی هم‌کیشی کمک‌هایی می‌کرد. برای من و یکی از دوستانم اتاق عمل نوشتند، عصر همان روز یک بعثی آمد و با کارکنان بیمارستان شروع به دعوا کرد و ما زبان عربی اورا متوجه نمی‌شدیم جز تخت بغل دستی ام، شهید نادر عبادی نیا که طلبه جوان بود و عربی متوجه می‌شد اما آن لحظه برای نترسیدن و هول نشدن ما چیزی به زبان نیاورد.

ما بعداً متوجه شدیم به دستور آن مأمور بعثی، به اتاق عمل برده نشدیم.

عمل سنگین اما سرپایی / ‏‬ پشیمان نیستم

فردا که من دوستم بی‌خبر منتظر اتاق عمل بودیم ناگهان دیدم پرستاران آمدند و گاز استریل را دهان دوستم گذاشتند و یک نفر روی پایش نشستند و دو نفر دست‌هایش را نگه داشتند و یکی دیگر بدون بیهوشی شروع به جراحی کرد.

دوستم، داد و فریاد می‌کشید و از هوش می‌رفت و به هوش می‌آمد و من به خود می‌لرزیدم که این بلا سرم نیاید و شهید عبادی سعی داشت دلداری ام دهد اما به ناگهان پرستاران کارشان تمام شد و سمت من آمدند. همان مراحل تکرار شد و روی دست و پایم نشستند و دهانم را گاز استریل گذاشتند و شروع به جراحی کردند و من نیز دائم بیهوش می‌شدم و به هوش می‌آمدم تا عمل تمام شد.

چند روز آن‌جا بودیم تا منتقل شدیم به بغداد و از آن‌جا کنار همرزمان دیگرم منتقل شدم. اکنون نیز توان دستم کمتر است اما الحمدالله راضی هستم.

با این‌همه درد اصلاً و اصلاً پشیمان نیستم و تنها امید من برای آخرتم شرکت در جهاد به فرمان حضرت امام است و ای کاش زودتر از ۱۵ سالگی فعالیت‌هایم را آغاز می‌کردم. اسارت پس از درمان اسرای کربلای ۴ قصه‌ای مفصل تر از دیگر اسرا دارند. صدام بعد از عملیات تصمیم داشت اسرا را تحویل صلیب سرخ ندهد و ما ۴ سال که آن‌جا بودیم هیچ ارتباطی با صلیب سرخ نداشتیم و خانواده بی‌خبر بودند.

از سویی، حاج ستار ابراهیمی فرمانده گردان بنده، شب عملیات بیهوشی بنده از روی موج انفجار را دیده بود و تصور کرده بود که شهید شده‌ام و پلاکم را برداشته بود و به خانواده اطلاع داده بود که بنده، شهید شده‌ام.

از شهید بدون سنگ قبر تا بازگشت به خانه

در آن ۴ سال مراسم به عنوان شهید برگزار شده بود اما مادرم می‌گوید که قلبم گواهی می‌داد رضا شهید نشده است و اجازه نداده بود تا سنگ قبرم را نصب کنند.

خانم شهیری؛ همسر این جانباز سرافراز است گفت: ما در سال ۷۱ آشنا شدیم و سال ۷۲ ازدواج کردیم. آقای هوشیار، همیشه خودشان سختی‌ها را به جان می‌خریدند و ما در کنارشان در بزرگواریشان استفاده کردیم و نمی‌توانم بگویم کار خاصی برایشان انجام دادیم یا سختی‌ای را متحمل شدیم.

من افتخار داشتم که همسرم آزاده یا جانباز باشد و شاید یکی از ملاک‌هایی که با هم ازدواج کردیم، همین بود؛ هم خودم و خانواده‌ام از این قضیه خوشحال شدیم و نکته منفی نبود که نیاز به تفکر داشته باشد و همین که خودشان آزاده و جانباز بودند و خانواده خوبی داشتند، کافی بود و راحت پذیرفتیم‌.

اگر به آن دوران برگردیم نه تنها همسرم، بلکه خودم را فرزندانم هم داوطلب برای کمک به اسلام و جبهه هستیم. خداراشکر که مشکلی هم زندگی نداریم و الان دو فرزند ۱۵ ساله و ۲۱ ساله داریم.

مهدی هوشیار، فرزند دوم آقای هوشیار متولد سال ۱۳۸۶ جانبازی پدر را اینگونه توصیف می‌کند: پدر من هیچگاه چیزی برای ما کم نگذاشته است و من هیچگاه احساس کمبودی نکرده‌ام.

به وجود پدرم افتخار می‌کنم و از پدرم ممنونم. به هرحال دفاع از کشور و سرزمین وظیفه است و اگر در آن زمان بودیم من هم حتماً شرکت می‌کردم و در این مسیر، پدرم را همراهی می‌کردم.



منبع

به این نوشته امتیاز بدهید!

مشرق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×