» دسته‌بندی نشده »  روزی که فرشته آسمانی‌ام پرواز کرد
 روزی که فرشته آسمانی‌ام پرواز کرد

 روزی که فرشته آسمانی‌ام پرواز کرد

آذر ۱۷, ۱۴۰۱ 1۰

به گزارش گیل سو به نقل از مشرق، روزنامه همشهری نوشت: ۱۷سال از رفتن علیرضا برادران‌نجار، یکی از شهدای اصحاب رسانه می‌گذرد اما هنوز همسرش نتوانسته با فراق او کنار بیاید. دلیل این گفته لباسی است که آخرین بار علیرضا به تن داشت و قبل از رفتنش در سبد لباس‌های چرک انداخت. همسرش لباس را بی‌آنکه بشوید در کمد گذاشته و هر بار که دلتنگ او می‌شود پیراهن را می‌بوید و در آغوش می‌گیرد. حق هم دارد علیرضا فقط برای او همسر نبود؛ رفیقی بود که نبودش روزبه‌روز بیشتر آزارش می‌دهد. فاطمه نورعلی‌زاده وقتی زندگی مشترکش را شروع کرد هیچ‌وقت در مخیله‌اش نمی‌گنجید مردش زود بار سفر ببندد و برای همیشه ترکش کند. شهید علیرضا برادران‌نجار، عکاسی جوان و خستگی‌ناپذیر که در تهیه عکس‌های خبری زبردست بود. او بعد از کار در قسمت‌ها و ارگان‌های مختلف، از همان سال‌های اولیه تأسیس خبرگزاری فارس، به این خبرگزاری رفت و در آنجا با فعالیت شبانه‌روزی، عکس‌های مختلف خبری کم‌نظیری را از خود به جای گذاشت. حالا هر سال ۱۵آذر که از راه می‌رسد او و تنها دخترش سوگند مراسم یادبود ۲نفره‌ای برگزار می‌کنند تا یاد و خاطره شهید را برای همیشه زنده نگه‌دارند. به مناسبت سالروز شهدای اصحاب رسانه پای صحبت نورعلی‌زاده می‌نشینیم تا خاطرات خوش زندگی‌اش را برای‌مان بازگو کند.

برای نورعلی‌زاده و دخترش، ۱۷سال یعنی یک عمر. یک عمر که می‌توانست در کنار علیرضا بهترین روزها را سپری کند. او خیلی باسلیقه وجب به وجب دیوارهای خانه را مزین کرده به عکس‌های همسر شهیدش. گویی زینتی چشمگیرتر از آنها برایش وجود ندارد. بی‌مقدمه می‌گوید: «خیلی خوش‌اخلاق بود. همین حسن‌خلقش بود که باعث شد شیفته‌اش شوم و به او بله بگویم.» بعد هم ادامه می‌دهد: «علیرضا بهترین بود. برای من بهترین رفیق. برای پدر و مادرش بهترین فرزند. برای دوست و آشنا حامی دلسوز.» نورعلی‌زاده ۱۸سال داشت که علیرضا به خواستگاری‌اش رفت. واسطه آشنایی‌شان همسایه‌شان بود. در همان جلسه اول مادر شهید برادران به خانواده عروس گفت: «پسرم ماهی ۹۰هزار تومان حقوق می‌گیرد و فقط خودش هست و پیراهن تنش.» صداقت کلامش به دل نشست و قرار شد عروس و داماد دقایقی با هم صحبت کنند. علیرضا خواسته‌ای جز حفظ حجاب نداشت. نورعلی‌زاده به یاد می‌آورد: «علیرضا فقط یک نکته را تأکید کرد که مکمل هم باشیم و ایرادهای هم را برطرف کنیم. نمی دانم چه شد که یک دل نه صد دل عاشق او شدم. هیچ‌کدام‌مان نگاه مادی به زندگی نداشتیم برای همین خیلی خوب توانستیم هم را درک کنیم و به نتیجه برسیم.» آنها زندگی مشترک‌شان را شروع کردند؛ ساده و بی‌آلایش. با اینکه شاید شرایط رفاهی خیلی مهیا نبود اما نورعلی‌زاده بودن با علیرضا را به مثابه زندگی در بهشت می‌دانست؛ چرا که تصور می‌کرد مردش یک فرشته آسمانی است.

امشب غذا پرچم داریم
مدت زمان زیادی نگذشت که خدا سوگند و کوثر را به آنها عطا کرد. وجود دوقلوها زندگی‌شان را بیش از پیش شیرین کرده بود. البته نورعلی‌زاده خیلی جوان بود و کم‌تجربه. برای همین رسیدگی به دخترها وقت زیادی از او می‌گرفت. گاه پیش می‌آمد فرصتی برای درست کردن شام پیدا نمی‌کرد. آن وقت بود که علیرضا دست به‌کار می‌شد. می‌گفت: «امشب غذا پرچم داریم.» بعد دست به کاری می‌شد و مقداری خیار و گوجه خرد می‌کرد و چند عدد تخم‌مرغ هم می‌پخت و کنارش می‌گذاشت. همسرش تعریف می‌کند: «علیرضا آنقدر نان و تخم‌مرغ را با اشتها می‌خورد که من هم به هوس می‌افتادم. بعد از غذا ظرف‌ها را می‌شست و آشپزخانه را تمیز می‌کرد. با اینکه خیلی خسته بود.» با زدن لبخندی حرفش را قطع می‌کند انگار خاطره‌ای را به یاد آورده باشد. سپس ادامه می‌دهد: «علیرضا خیلی شکمو بود. هر بار برای خرید به فروشگاه می‌رفتیم یکباره غیبش می‌زد یا در غرفه ترشیجات یا فست‌فود پیدایش می‌کردم.»

روزی که علیرضا رفت
فاطمه با خاطرات خوش علیرضا زندگی می‌کند، با یاد او حرف می‌زند، کار می‌کند و روزش را به شب می‌رساند. در مدتی که با هم زندگی می‌کردند حتی یک‌بار هم نشد علیرضا خانم خانه‌اش را آزرده‌خاطر کند. او به همان اندازه که حواسش به خانواده ۴نفری‌شان بود به مادر و پدرش هم رسیدگی می‌کرد. قبل از اینکه به خانه بیاید اول سری به مادرش می‌زد. حال و احوالی می‌پرسید و بعد راهی خانه خودش می‌شد. با اقوام هم همینطور بود. امکان نداشت در مناسبت‌های مذهبی به تک‌تک فامیل تلفن نزند و تبریک نگوید. نورعلی‌زاده می‌گوید: «به غیراز روزی که علیرضا رفت و برنگشت بی‌مهری دیگری از او ندیدم. سخت‌ترین روز زندگی‌ام زمانی بود که خبر شهادتش را شنیدم. باورم نمی‌شد که دیگر او را نمی‌بینم. علیرضا معمولا زیاد ماموریت می‌رفت اما نمی‌دانم چرا وقتی گفت می‌خواهد به چابهار برود اضطراب همه وجودم را گرفت.»

صبح روز ۱۵آذر۱۳۸۴ علیرضا از خواب بیدار شد و برای خودش و بچه‌ها تخم‌مرغ آب‌پز درست کرد. با آرامش صبحانه‌اش را خورد و وقتی خواست برود به اتاق بچه‌ها رفت. دستی روی سرشان کشید. هیچ وقت این کار را نمی‌کرد. نورعلی‌زاده از این سفر حس خوبی نداشت. حتی ساکش را هم نبست؛ برعکس همیشه. خودش را به خواب زد تا شاید این کارش باعث شود علیرضا سفرش را کنسل کند. اما تیرش به سنگ خورد. برای همین طاقت نیاورد و از جا بلند شد. صدایش کرد: «علیرضا کی برمی‌گردی؟» اما علیرضا حتی صورتش را برنگرداند. فقط دستش را بالا گرفت و عدد ۵را نشان داد. یعنی ۵روز دیگر. همسرش از آن روز شوم می‌گوید: «پروازشان ساعت ۷صبح بود. وقتی ساعت ۱۱و نیم زنگ زد فکر کردم چابهار است. گفت هواپیما نقص فنی دارد و هنوز در فرودگاه هستند. این حرفش آتشی به جانم انداخت. ساعت ۱۳دوباره به او زنگ زدم اما جواب نداد. حال خودم را نمی‌فهمیدم.» برای اینکه خبر از علیرضا بگیرد دوباره به خبرگزاری فارس تلفن زد اما کسی خبر دقیق به او نداد. تا اینکه ساعت ۶عصر متوجه شد علیرضا برای همیشه سفر کرده است.

کوثر هم پیش پدر رفت
شهادت علیرضا برای نورعلی‌زاده بس نبود که بعد از گذشت چندسال ضربه مهلک دیگری به او وارد شد و آن درگذشت ناگهانی دخترش کوثر بود. نورعلی‌زاده تعریف می‌کند: «کوثر از آن اول هم به پدرش خیلی وابستگی داشت. بعد از شهادت پدرش خیلی بی‌تابی می‌کرد. قاب عکس علیرضا را روی پایش می‌گذاشت و تکان می‌داد. این کارش من را خیلی اذیت می‌کرد. مرتب بهانه پدرش را می‌گرفت. ۳سال ونیم داشت که بر اثر یک حادثه او هم پیش پدرش رفت.» فصل بهار بود و نوبرانه گوجه سبز. کوثر ظرفی پر از گوجه‌سبز جلوی خود گذاشته و یکی‌یکی در دهان می‌گذاشت. ناگهان گوجه‌ای در گلویش گیر کرد و راه نفس‌اش را بست. نورعلی‌زاده خیلی تلاش کرد که آن را بیرون بیاورد اما دیر شده بود. مسدود شدن مسیر تنفس کوثر باعث شد اکسیژن به مغز او نرسد و به کما برود. بعد از چند روز هم از دنیا رفت. برای نورعلی‌زاده، سوگند علیرضای دیگری است. با دیدنش به یاد خوبی‌های همسرش می‌افتد و روز و شب خود را با خاطرات عزیزان سفر کرده‌اش سپری می‌کند.

منبع

به این نوشته امتیاز بدهید!

مشرق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×