راننده کامیونی که پسرش محبوب حاج قاسم بود+فیلم
خبرگزاری فارس-گروه حماسه و مقاومت-زهرا بختیاری: تا به حال به اولینهای زندگیتان فکر کردهاید؟ مثلاً اولین روزهایی که به مدرسه رفتید؟ یا اولین روزهای زندگی مشترکتان را که گاهی حتی بعد از سالها در ذهنتان مرور میکنید؟ اولین حقوقی که حاصل زحمت خودتان بوده، مزه دیگری ندارد؟ اولین باری که کسی شما را پدر یا مادر صدا کرده چطور؟ قند در دلتان آب نکرده است؟ زندگی ما پُر است از وقایعی که ممکن است، بارها و بارها تکرار شود اما خیلی وقتها زمانی که از تجربیاتمان صحبت میکنیم، میگوییم دفعه اول برایمان چیز دیگری بود. همیشه خاطره اولینها در ذهنمان شفافتر و شیرینتر حک میشود.
زین العابدین برسنجی پدر شهید مجتبی
آقا زین العابدین پدر شهید مجتبی برسنجی هم از این قاعده مستثنی نیست. علیرغم اینکه جز مجتبی چهار فرزند دیگر نیز دارد، میگوید: «اشتیاقی که برای تولد او داشتیم، هرگز فراموشم نمیشود. فرزند اول چون تجربه اول هر پدر و مادری است، حال و هوایش فرق میکند. مجتبی روشنایی زندگی ما بود. دو سال از ازدواج ما میگذشت که سال ۷۳ با آمدنش فهمیدم طعم دلچسب پدر شدن یعنی چه؟»
همسرم مسئولیت تربیت بچهها را برعهده دارد
آقا زین العابدین با لهجه زیبای مازندرانی صحبتش را ادامه میدهد و میگوید: «ما اهل سوادکوه هستیم اما من به واسطه شغلم که رانندگی کامیون است، کمتر زمانی را آنجا و در خانه میگذرانم. مادر بچهها مسئولیت تربیت آنها را برعهده دارد و روزهایی که من در سفر بودهام، این زن امورات خانه را میچرخاند و انصافاً بچههای خوبی هم تربیت کرده است.»
پدر شهید برسنجی مثل هر راننده کامیونی، مجبور است روزهای زیادی را در سفر باشد اما از نقش خود در قبال مسؤولیت بچهها غافل نبوده و میگوید: «من به فرزندانم تنها یک جمله گفتم، اینکه کاری نکنید در محلهمان بگویند فلانی چون در بیابان است بچههایش را تربیت نکرده. فقط همین را گفته بودم و واقعاً در محل هم نمونه بودن.»
شهید مدافع حرم مجتبی برسنجی در سوریه
در عمل به بچههایم راه دُرست را نشان میدادم
به آقا زین العابدین میگویم خب این جملات را که اغلب والدین به فرزندانشان میگویند، اما کمتر بچهای مثل آقا مجتبی این چنین حرف پدرش را ملکه ذهنش میکند و راه دُرست را میرود، چطور اینقدر نفوذ کلام داشتید روی بچهها؟ میگوید: «من سعی میکردم در عمل به بچههایم راه دُرست را نشان دهم و بگویم اعتقادم چیست. مثلاً وقتی برای کار به شهرهای دیگر سفر میکردم یا هنگام شنیدن اذان در جادهها که مشغول رانندگی بودم، به اولین مکانی که برای نماز بود، میرسیدم نگه میداشتم و نمازم را در اولین فرصت اقامه میکردم. بسیار در حساب و کتابهایم مراقب حرام و حلال بودم و حاضر نبودم تحت هر شرایطی نان در بیاورم. به بچهها هم تأکید میکردم، اگر روی زمین پول یا چیزی دیدید مبادا به آن دست بزنید و اگر در مدرسه چیزی پیدا کردید به مدیر تحویل دهید. همچنین میگفتم اگر درست نماز بخوانید دیگر دروغ نمیگویید و نماز از خیلی کارهای بد، شما را دور میکند. مجتبی از کلاس سوم روزه میگرفت و نماز میخواند.»
حیا را برای پسرانم لازم میدانستم در کنار دخترم
آقا زین العابدین حیا برای مردان را به اندازه حیای زنان مهم میداند و میگوید: «من در خانه اصلاً برخورد تند نمیکردم و چون مرد بودم به خودم اجازه نمیدادم در خانه با هر مدل لباسی بگردم و بچهها هم این را از من یاد گرفته بودند. اینکه مثلاً شلوار کوتاه در خانه بپوشیم، اصلاً چنین چیزی نبود. در واقع حیا را هم برای پسرانم لازم میدانستم در کنار دخترم. مجتبی هم سه پسر دیگرم را تربیت کرده بود و محرم نامحرم را از برادرشان آموخته بودند.»
شیطانی این بچه را اصلاً ندیدم
به واسطه نبود پدر در روزهای سفر، این مجتبی بود که مرد خانه میشد و یاد گرفته بود، باری از دوش خانواده بردارد. پدر میگوید: «من مدتی مریض شده بودم و در خانه ماندم. خدا شاهد است، پول نان نداشتیم اما حاضر هم نبودم، هر لقمهای سر سفرهام بگذارم. به خانمم میگفتم برو نان قسطی بگیر! میگفت: من رویم نمیشود. با همه این سختیها، بچهها هیچگاه کار اشتباهی نکردند. مجتبی دنبال تفریح نمیرفت و سعی میکرد به ما کمک کند. شیطانی این بچه را اصلاً ندیدم. و در کنارش مسجد و حسینه رفتنش هم ترک نمیشد.»
لباس پاسداری را دوست داشت
آقا زین العابدین علت این را که پسرش پاسدار شد، همین رفت و آمدها میداند و تعریف میکند: «وقتی مجتبی بزرگ شد، برایش در یک شرکت خصوصی کار پیدا کرده بودم که حقوق خوبی هم داشت اما بعد دو ماه گفت دیگر نمیرود و میخواهد وارد سپاه شود. خیلی لباس پاسداری را دوست داشت. این علاقه از کودکی وقتی پایش به مسجد باز شد، به وجود آمد.»
شهید برسنجی در لباس هلال احمر
شهید برسنجی مدتی که از سپاهی شدنش گذشت تصمیم گرفت ازدواج کند. یکی از دوستانش که همکار او هم بود و اخلاق مجتبی را میشناخت، دختر خالهاش را که دختری محجبه و از خانواده مذهبی بود، به مجتبی معرفی کرد. پدر میگوید: «یک روز پسرم آمد و به مادرش گفت: میخواهم ازدواج کنم. مادرش هم به من منتقل کرد و مقدمات ازدواجش را فراهم کردیم. به همین واسطه زندگی مشترک فرزندم آغاز شد و به خاطر شرایط کاری ساکن تهران شد.»
شهید برسنجی، انسان کم حرفی بود و اهل صحبت در مورد کارش نبود. تا جایی که آقا زینالعابدین میگوید: «حدود ۵ سالی که از ورود پسرم به سپاه میگذشت، ۳۲۱ روز ماموریت خارج از مرز داشت که هیچگاه در موردش با ما صحبت نکرده بود. اصلاً نمیدانستیم کدام قسمت سپاه کار میکند. ما حتی سردار سلیمانی را هم خیلی نمیشناختیم و فقط اسمش را گاهی شنیده بودیم و از تلویزیون او را دیده بودیم. مجتبی هیچ وقت نگفت با سردار کار میکند و از سوریه رفتنش هم اطلاعی نداشتیم. البته به همسرش گفته بود و او در جریان بود.»
بعد از شهادت حاج قاسم، آرزوی شهید شدن داشت
پدر از اشتیاق پسر برای شهادت میگوید و اینکه چطور با شنیدن این خبر کمرش خم شد: «۵ روز بعد از شهادت پسرم ما هنوز اطلاعی از این موضوع نداشتیم. تا اینکه ساعت ۶ صبح نماز خواندم و میرفتم سوار ماشین شوم و بروم برای انجام کارم که برادرم و دامادم با ناراحتی آمدند و نگذاشتند بروم. ابتدا فکر کردم مادرم از دنیا رفته اما تا نام مجتبی آمد، فهمیدم پسرم به شهادت رسیده است. همان خواستهای که به خصوص بعد از شهادت حاج قاسم بسیار از ما خواهش کرده بود، برای تحققش دعا کنیم.»
این عکس شهید برسنجی مربوط به سال ۹۵ است؛ زمانی که حاج قاسم برای دیدار با خانواده شهدای مدافع حرم مازندران عازم مصلای شهر بابل شده بود
آقا زین العابدین اینگونه حرفش را ادامه میدهد: «بعد از شهادت سردار، مجتبی خیلی از این فراق گریه میکرد و میگفت: تو را به خدا برای شهادتم دعا کنید. بعد از شهادت، وقتی عکسهایش با حاج قاسم را میدیدم و دوستانش میگفتند، چقدر نزدیک ایشان بوده، فهمیدم علت این اشتیاق به شهادت و دلبستگی به سردار سلیمانی چه بوده است. پیکرش را هم بنا به درخواست خودش در امامزاده کمالالدین (ع) سرخکُلا به خاک سپردیم. حالا از ۲۵ اسفند سال ۹۹ که مجتبی در منطقه المیادین سوریه به شهادت رسید، هرگاه بخواهیم به او سر بزنیم به مزارش میرویم و دقایقی کنارش مینشینیم.»
انتهای پیام/
شما می توانید این مطلب را ویرایش نمایید
این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید